بخشش

چند روز پیش برای وداع با چند شهید گمنام حرم شاهچراغ نشسته بودم. منتظر نماز مغرب و عشا بودم. دو تا دختر بچه دنبال هم می‌کردند. پای یکی خورد به پای من و افتاد زمین. خودش را انداخت روی شانه‌ام و زد زیر گریه. در حالی که خیلی هق هق می‌کرد دستم را سفت گرفته بود و می‌گفت «خانم تو رو خدا ببخشید، اصلا حواسم نبود، خانم تو رو خدا.»

خیلی شوکه شده بودم. نه تنها چیزی نگفتم که اخم هم نکرده بودم. تازه بچه‌ها را هم دوست دارم. وقتی این همه اشک و التماسش را دیدم، دوست داشتم هر طور شده آرامش کنم. محکم بغلش کردم، دست به صورتش کشیدم، اشک‌هاش را پاک کردم. گفتم «الهی قربونت برم اشکالی نداره، گریه نکن.» بعد هم بردمش پیش مامانش.


اشتباهاتم از قلم در رفته خدا. کاش الان من هم حال همان دختر بچه را داشتم. خودم را می‌انداختم بغلت، هق هق می‌کردم و با التماس می‌گفتم «خدایا ببخشید، اصلا حواسم نبود.» تو هم بغلم می‌گرفتی، اشک‌هام را پاک می‌کردی و می‌گفتی «قربونت برم اشکالی نداره.»

“روشنک بنت سینا”