شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

نزدیک غروب بود. باد شدیدی می‌وزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل می‌دادند و سوار می‌شدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کردم. وقتی نشستم دختری را دیدم که می‌خواست سوار اتوبوس شود. وقتی پایش را داخل اتوبوس گذاشت، لیز خورد و زمین افتاد. طوری‌که سرش داخل اتوبوس و بدنش بیرون بود. راننده هم در اتوبوس را بست و حرکت کرد. خیلی ترسیده بودم. از جایم بلند شدم و داد کشیدم نگه دار. اما راننده توجهی نکرد. با کارت اتوبوس به شدت به شیشه اتوبوس زدم. شروع کردم به فریاد زدن. بالاخره اتوبوس نگه داشت.

با ترس از خواب پریدم. دهانم خشک شده بود. تا چند دقیقه صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. هرچه فکر می‌کردم چرا چنین خوابی دیدم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. با خودم گفتم فردا حتما صدقه می‌دهم. تا دو روز فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم. تا روزی که با دوستانم صحبت می‌کردیم و یک دفعه رعنا گفت من یک بار بازی کامپیوتری می‌کردم، بازی خیلی خشنی بود، تا چند وقت خیلی عصبی شده بودم. یادم افتاد صحنه‌های خوابی که دیدم خیلی شبیه بازی جدیدی است که روی گوشیم ریخته بودم.

گیله مرد

خوشحال بودم. دونه‌های لاله‌عباسی و نیلوفری که دو سه روز پیش توی کوزه‌ها کاشته بودم جوونه زده بود. جوونه‌ها رو با آب‌پاش آب دادم و به آشپزخونه رفتم یه استکان چایی برای خودم ریختم و دوتا دونه خرما تو دستم گرفتم و روی صندلی زردرنگ توی بالکن روبروی کوزه‌ها نشستم. حالا وقتش بود که یه کتاب باز کنم و همراه با مطالعه چایی رو هم بخورم. از بزرگ علوی شروع کردم، از گیله مرد. لای کتاب رو که باز کردم این صفحه اومد:

نگاهش  به سبزه‌ی عید که افتاد رفت توی فکر… لحظاتی گذشت… وقتی سرش را بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: «گیله مرد توی سبزه‌ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!»
کمی سکوت کرد و گفت: «به این دونه‌های سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند.»
گفتم: «خب!»
گفت: «سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذای فلک در اختیارمون بود؛ می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ اُفت هم کرده باشم! دونه‌ای که نخواد رشد کنه هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می‌گنده…»

کتاب رو برای لحظاتی بستم و به جوونه‌های نیلوفر و لاله‌عباسی خیره شدم. چقدر احساس رضایت دارم که دونه‌هایی که من کاشتم استعداد رشد کردن و سبز شدن داشتند.

 

 

شنیدن با چشم

رفتم سری بهش بزنم تا اگر ظرف نشسته دارد، برایش بشورم. آشپزخانه تمیز بود. روی کابینت ظرف کثیفی نبود. برگشتم کنارش نشستم. داشت تلوزیون می‌دید و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کمی نشستم و مثل او به فیلم بی‌صدا نگاه کردم. هیچ لذتی نداشت. کنترل را برداشتم و صدا را بیشتر کردم. از اینکه صدای تلوزیون را در حضور او بیشتر کردم سختم شد. نتوانستم یک فیلم بی‌صدا ببینم ولی او بیشتر از سی سال است که در دنیای بی‌صدا زندگی می‌کند. با چشم و لب خوانی می‌شنود.

عبرت‌پذيران

جلسه‌ی امتحان بود. استاد فقط یه ربع فرصت داشت سوالایی که برا بچه‌ها مبهم بود رو توضیح بده. هر کی به استاد نزدیک‌تر بود، انگار احساس امنیت بیشتری می‌کرد. دختر خانمی دقایقی دستش بالا بود تا بلکه در اون جمعیت دیده بشه و استاد به سمتش بیاد. من مراقب جلسه بودم. احساس می‌کردم دستاش خسته شده از بس بالا نگه‌شون داشته اما ناامید نمی‌شد. حس قشنگيه دیده شدن درست در جایی که همه می‌خوان دیده بشن و لبخند محبت کسی رو شاهد باشن.

یاد قیامت افتادم. اون وادی یوم الحسرتی که همه امید دارند یکی به دادشون برسه. در بین اون جمعیت عظیم، وقتی هراسان به هر طرف نگاه می‌کنم و منتظر دست محبتی هستم، خدایا کمکم کن. كمكم كن در دنیا این قدری توشه‌ی اعمال صالح جمع کنم که لااقل شفاعت ائمه اطهار علیهم السلام شامل حالم بشه.

چه زيبا مولاي مظلومان علي عليه السلام مي‌فرمايند «ما اكثَر العبَرَ و اقلَّ الاعتبار.»

* عبرت‌ها چقدر فراوان‌اند و عبرت‌پذيران چه اندك/ حكمت297 نهج البلاغه

دار مکافات

سر کلاس فقه نشسته بودم. قرار بود استاد امتحان متن‌خوانی کتاب را بگیرد. هرکس باید از روی کتاب متن لمعه را با اعرابِ درست می‌خواند. مدتی که گذشت بچه‌ها شروع کردند به غر زدن که این به چه درد ما می‌خورد. استاد هم جواب داد شما باید بتوانید متن را ترجمه کنید، اگر اعراب‌تان درست نباشد نمی‌توانید ترجمه کنید. هنوز این حرف از دهان استاد خارج نشده بود که من گفتم «نه این اصلا دلیل نمی‌شود. من می‌توانم ترجمه کنم اما متن‌خوانی‌ام خوب نیست.» استاد هم بلافاصله گفت «پس بخون ببینم چطور می‌خونی؟»

خیلی ناگهانی بود. با آنکه یک هفته‌ای بود که خودم را برای این امتحان آماده می‌کردم، هول کردم و یک کلمه را از اساس اشتباه خواندم. استاد هم که دید متن‌خوانی من خیلی خراب است، شروع کرد به سرزنش کردن من. تمام مدتی که استاد سرزنشم می‌کرد حرص می‌خوردم و هیچ چیز نمی‌گفتم. اما وقتی خود استاد شروع به خواندن کرد و اعراب کلمه‌ای را اشتباه گفت با لبخند پیروز‌مندانه‌ای گفتم «استاد شما هم اشتباه خوندید.» استاد لبخند زد. گفت «آره منم اشتباه می‌کنم.»

اینکه چقدر آن موقع احساس پیروزی می کردم، بماند. آن روز گذشت. چند ماه بعد قرار شد کارگاه آموزشی نویسندگی وبلاگ برگزار کنم. کلاس خوبی بود فقط مشکل این بود که بچه‌ها منظم نمی‌آمدند. جلسه‌ی سوم کارگاه بود. یکی از خانم‌هایی که بار اولش بود در کلاس شرکت می کرد، نیامده کلاس را به باد انتقاد گرفت. بعد هم یک سوال درباره‌ی شبکه‌های مجازی پرسید که گفتم اطلاعی ندارم. او هم با پوزخند گفت «چرا یه استاد درست و حسابی برای ما نمی‌ذارند؟» نمی‌دانم چرا یاد کلاس فقه آن روز افتادم.

1 ... 3 4 5 6 7 ...8 ... 10 ...12 ...13 14