بخشش

چند روز پیش برای وداع با چند شهید گمنام حرم شاهچراغ نشسته بودم. منتظر نماز مغرب و عشا بودم. دو تا دختر بچه دنبال هم می‌کردند. پای یکی خورد به پای من و افتاد زمین. خودش را انداخت روی شانه‌ام و زد زیر گریه. در حالی که خیلی هق هق می‌کرد دستم را سفت گرفته بود و می‌گفت «خانم تو رو خدا ببخشید، اصلا حواسم نبود، خانم تو رو خدا.»

خیلی شوکه شده بودم. نه تنها چیزی نگفتم که اخم هم نکرده بودم. تازه بچه‌ها را هم دوست دارم. وقتی این همه اشک و التماسش را دیدم، دوست داشتم هر طور شده آرامش کنم. محکم بغلش کردم، دست به صورتش کشیدم، اشک‌هاش را پاک کردم. گفتم «الهی قربونت برم اشکالی نداره، گریه نکن.» بعد هم بردمش پیش مامانش.


اشتباهاتم از قلم در رفته خدا. کاش الان من هم حال همان دختر بچه را داشتم. خودم را می‌انداختم بغلت، هق هق می‌کردم و با التماس می‌گفتم «خدایا ببخشید، اصلا حواسم نبود.» تو هم بغلم می‌گرفتی، اشک‌هام را پاک می‌کردی و می‌گفتی «قربونت برم اشکالی نداره.»

“روشنک بنت سینا”

دختر پدری

«مامان این پشتیا چیه خریدی؟ ببر پس‌شون بده به درد نمی‌خورن. پنبه‌زنی هم خوب کلات رو شناخته و چیزای به درد نخورش رو بهت می‌ده.»
«بابات گفت بخرم. حالام اگه می‌خوای به بابات بگو.»
رگ خواب من خوب دستش آمده. هر چیزی که می‌خرد و من مخالفت می‌کنم یا ان قلتی تویش می‌آورم، خیلی زود می‌گوید «بابات گفته بخرم.» حتی وقتی که می‌خواهد خامم کند و ازم بله بگیرد، حرفش را از کانال قول بابا عبور می‌دهد.

*
درک می‌کنم که تو هم مثل من چقدر عزیز پدرت هستی و چقدر پدرت تو را دوست دارد. می‌فهمم چه حسی داری وقتی نسبت به پدرت ظلم و خیانت می‌کنند. درکت می‌کنم چقدر از تنهایی پدرت و گریه‌های شبانه‌اش ناراحت می‌شوی.
ما دخترها همه دلگرمی و پشت و پناه‌مان پدرمان است. من که هر وقت با کسی دعوایم می‌شود اگر زورم بهش نرسد سریع می‌دوم و پشت پدرم قایم می‌شوم. تو چه؟ تو هم همین حس و تجربه را داری؟
راستی چرا امسال مثل هر سالت نیستی؟ ناسلامتی تولد پدرت است. البته می‌دانم دلشوره‌ات از کجا آب می‌خورد. به خدا این روزها وقتی فکر می‌کنم که من باشم و دست گرم پدرم هر شب صورتم را نوازش نکند، صدایش را نشنوم، صورتش را نبینم، کسی نباشد که بابا صدایش کنم، بغض گلویم را می‌گیرد و نفسم به شماره می‌افتد.درکت می‌کنم. به دلت افتاده که فقط دو ماه دیگر می‌توانی پدرت را ببوسی، صدایش بزنی، برایش خودت را بیشتر لوس کنی. امسال تولد پدرت با هر سال فرق دارد، آخرین سال تولدش است. 77 ساله می‌شود و این شماره دیگر بالاتر نمی‌رود.
حتما وقتی مردم زینب صدایت می‌زنند بیشتر غصه‌ات می‌گیرد و در دلت می‌گویی من که پدری ندارم که زینتش باشم. عیبی ندارد خانم، هنوز که پدرت هست. سیب که از آن بالا می‌افتد، هزار چرخ می‌خورد. ما که از دو ماه دیگر خبر نداریم. باید قدر این لحظه‌ها را بدانیم.

*
«در باز شد گل آمد، پدر با خنده آمد.» 
بابا که از در آمد تو با صدای بلند برایش خواندم.
«بابا روزت مبارک. می‌گم بابا اگه من نبودم که پدر نمی‌شدی، حالا چی می‌خوای به منی که بهانه‌ی پدر بودنت هستم، هدیه بدی؟» 
بابا به زبان‌درازی‌ام خندید. هدیه‌ای بهتر از همین خنده‌ی قشنگش؟

هجرت

همیشه فکر می‌کردم چرا هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه را به هم تبریک می‌گویند. وقتی می‌پرسیدم می‌گفتند چون حکومت اسلامی از هجرت پیامبر از مکه به مدینه شروع شده. دوباره این سوال برایم مطرح می‌شد که خوب به جای هجرت می‌توانند پایه‌گذاری حکومت اسلامی را جشن بگیرند. این سوال مدام توی ذهن من بود تا اینکه آن روز استادمان در مورد هجرت صحبت کردند و گفتند هجرت مفهومی عام‌تر از هجرت پیامبر از مکه به مدینه دارد. هجرت یعنی رفتن از بدی به خوبی، از مکان بد به مکان خوب، از اخلاق بد به اخلاق خوب، از عقاید نادرست به عقاید درست، از عادات بد به عادات خوب. همان‌طور که پیامبر از موقعیت‌های بد و شرایط سخت مکه به شرایط بهتر مدینه هجرت کردند، شما هم وقتی توی موقعیت‌های بد گیر می‌کنید یکی از راه‌هایی که به رویتان باز است، هجرت است. مثلاً نقل مکان از یک محله‌ی بد به یک محله‌ی خوب یا هجرت از یک اخلاق بد به یک اخلاق خوب.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم این همان معنی حول حالنای خودمان است که سر سفره‌ی هفت سین می‌خوانیم؛ تحویل و تغییر حال ما به بهترین حال‌ها. حتی می‌توانیم از بدتر به بد هجرت کنیم یا حتی از خوب به خوب‌تر مثل هجرت از جمادی‌الثانی به رجب.

اپسیلون مخالفت

ساعت 5:20 گوشی‌ام زنگ خورد و از خواب بیدار شدم. پنج دقیقه در خواب و بیداری با خودم فکر می‌کردم بلند بشوم یا نه؟ ربع ساعت دیگر بیشتر نمانده بود. پتو را کنار زدم. بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و چند دقیقه‌ی دیگر هم جلوی در یخچال نشستم. فکر می‌کردم چه بخورم. یکی یکی در قابلمه‌ها را برمی‌داشتم. باید انتخاب می‌کردم. حوصله‌ی گرم کردن مرغ و برنج را نداشتم. دلم ماست محلی کشید ولی شیری را که ماست کرده بودند انگار خوب جا نیفتاده بود. همان مرغ را در آوردم و با یک لیوان دوغ خوردم. سرد بود ولی لذت بخش. حس پیروزی داشتم. از خوابم زده بودم و اولین روز رجب را روزه می‌گرفتم. هر چند پیروزی کوچکی بود ولی برای من که خیلی جاها دستم را جلوی هوای نفس و تن پروری به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌برم، همین یک اپسیلون مخالفت با نفس شیرین بود.

وقتی مادر نیست

مادر که خانه نیست هیچ چیز سر جایش نیست. وقتی می‌رود انگار همه چیز را هم با خودش می‌برد. تنها آشپزخانه‌ای می‌ماند که انگار چندین سال است دچار قحطی شده. نه قند را پیدا می‌کنی، نه چای را. برای شام و ناهار هم چیزی پیدا نمی‌شود. تا اینکه دختر خانه ادای مادر را دربیاورد و به خیال خودش کدبانوگری کند. که صد البته نمی‌تواند. مادر که نباشد حتی گرمای خانه هم بار سفر را بسته انگار؛ بخاری را هرچه زیاد می‌کنی باز هوا سرد است. همین که مادر به خانه برمی‌گردد برکت را با خودش می‌آورد، آشپزخانه‌ای که تا چند لحظه پیش خالی بود، با آمدنش پر می‌شود. کافی است مادر قدم در آن بگذارد و عطر دست پختش تا وسط کوچه برود. گرمای خانه آنقدر زیاد می‌شود که تصمیم می‌گیری برای مدتی بخاری را خاموش کنی. مادر که خانه است، همه چیز هست.

 #روشنک_بنت_سینا

1 ... 3 4 5 6 7 8 ...9 ...10 11 13 14