گلستان در آتش

سالهای دفاع مقدس رزمنده ها و خیلی از نوجوان ها که با التماس و دست بردن در شناسنامه ها خود را به خط مقدم جبهه ها می رساندند دليلي جز عشق نداشت و حالا در سال های اخیر که مدافعان تا آن طرف مرزها و تا عراق و سوریه می روند نيز فقط به عشق شهادت است.
حالا با گذشت سال ها از دفاع مقدس، در حصار امن مرزهای کشور با کیلومترها فاصله از میادین جنگ، در قلب ایران در یکی از خیابان های بالاشهر تهران اگر عاشق شهادت باشی به معشوق خواهی رسید و تنها راه وصال این عاشق و معشوق در جهاد اکبر است در تهذیب و تزکیه نفس در گرو اعمال و انتخاب مسیرهایی که رفته می شود و نمی شود در سبک زندگی اسلامی است همانگونه که خداوند میفرماید: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّى(آیه 14 سوره مبارکه اعلی)

شاید کمی موثر!

همراه اقوام مادری ام برای گردش به بیرون رفته بودیم.

به محض اینکه رسیدیم مونا، عروس خاله‌ام چادرش را برداشت. 

روی تپه خاکی کنار آب نشستیم.

_مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی.

_لبخند زدم و گفتم: راحتم.

_گفت: تا مجردی هر کار بخواهی می‌توانی بکنی بعد که ازدواج کردی شوهرت نمی‌گذارد چادرت را برداری. باید از اول عادتش بدهی.

_گفتم: من مشکلی با چادرم ندارم.

_بعد ها از اینکه چادرسرت می‌کنی خسته می‌شوی.

_: من چادرم را دوست دارم.

در آن جمع تنها کسی بودم که چادرم همه جا با من بود و ابدا از اینکه چادرم را برنداشته بودم احساس ناراحتی نمی‌کردم.

هرچند گاهی سختی‌هایی داشت ولی به نظرم ارزشش را داشت.

مهشید عروس دیگر خاله‌ام که تازه به جمع ما پیوسته بود با عصبانیت کنار مونا نشست و گفت:محسن اجازه نمی‌داد چادرم را بردارم.

_می گفت: ببین دخترخاله‌ام چقدر با چادر با وقار به نظر می‌آید، دوست دارم همسر من هم همین‌طور باشد.

مونا و مهشید نگاهی به من انداختند. مونا با حرص گفت: چون یک نفر چادر سر می‌کند، دلیلی ندارد که بخواهند ما همین‌طور باشیم و گرنه همه توی فامیل ما با مانتو هستند.

با شنیدن حرف هایشان با خودم فکر کردم:(دختر خاله شوهرش یعنی کی میشه؟ آهان، منو می گفتند)

خنده‌ای که روی لبم آمده بود را خوردم  و هیچ نگفتم.

خدا راشکر کردم که با چادرم توانستم تاثیری هرچند ناچیز در فاميل و اقوام داشته باشم.

نگو دیگه شده!...

“هوالمحجوب”

گفت: ای بابا! حق علی را خوردند تمام شد رفت!!! کاری ست که شده.
گفتم بیا تصور کنیم؛ علی علیه السلام بعد از وفات نبی صلی الله به حق خود می رسید. آنوقت چه می شد!؟ اول از همه کوچه ای نبود، دری نبود، کوچی نبود! دوم از همه خودش شهید نمی شد! سوم معاویه ای نبود که جگر حسن را… چهارم یزیدی روی کار نمی آمد که حسینی را… و همینطور سلسله وار برس به امروز، به غیاب به نبودن… می بینی!؟ فاطمه سلام الله می دانست که در این ولایت خوری چه چیزی نهفته! پای حق ایستاد، یک نفره… هر چیزی بهایی دارد، حقی دارد. حق ش را ادا کرد.
حالا امروز تو نگاه کن! تو ببین! تو حق را پیدا کن. نگو کاری ست که شده! دنیا نمی ایستد تو رشد کنی، زمان نمی ایستد تا تو پیشرفت کنی. تصور کن اگر همان
زمان که فاطمه درها را می کوبید و برای علی یار جمع می کرد کسی دستِ یاری می داد! تو تصور کن حسن سپاهی داشت! تو تصور کن حسین یاوری داشت!
حالا امروزِ ما بدونِ ولی می ماند؟ بدونِ امام می ماند؟ قطعا نه!
هر کاری سال ها اثرش می ماند…، خدا همان خداییست که ایستاد و بریده شدن سر حسین علیه اسلام را نگاه کرد! همه چیز دستِ من و تو است.خدا همه چیز را به خودمان سپرده. تا ما نخواهیم تا ما کاری نکنیم. تا ما دستِ حقدار را نگیریم. هیچ چیز تغییر نمی کند! یک گوشه نشسته ایم و می گوییم: فلانی خورد! فلانی بیت المال را برد. فلانی فلان ضربه را زد!
خب این فلانی دقیقا چه کسی است!؟ همان کسی که من انتخاب کرده ام. تو انتخاب کرده ای! از همین مردم. از همین اطراف. نشسته ایم که عده ای به اسم اسلام بخورند و نوش جان کنند!؟
بعد هم بگوییم شد! امام خمینی با همان شخصیت بزرگش گفت نگذارید انقلاب دستِ نا اهلان بیافتد. این جمله یعنی چه!؟ یعنی اگر دستِ نااهل بیافتد فاتحه را بخوانید. یک نگاه بکنید به گذشته! زهرا تلاش کرد که ولایت دستِ نااهلان نیافتد. تنها تلاش کرد. بدون کمک. در حد توان و زور خودش! دیگر نهایتش جانش بود که آن هم تقدیم کرد. درست مثل فرزندان دیگرش… درست مثل اهل بیتش.
نتیجه ی این دستِ نااهل افتادن را تا به امروز شاهدیم. چند سال علی خانه نشین شد!؟ چه ظلم ها که شیعه ندید. چه خون هایی که ریخته نشد. از همه مهم تر شهادت 13 معصوم. کم چیزی نیست. تا خود امروز هم این مردم چند شاه بالای سرشان داشتند؟! چند سال سختی کشیدند!؟ این همه خون پاک ریخته نشد که امروز به کام نا اهلان باشد و به نام اسلام تمام شود…
ایستادن و نگاه کردن درست نتیجه همان زمانیست که امام سجاد علیه السلام خطاب به توابینی که در واقعه عاشورا تنها تماشا کردند و کاری نکردند گفت: اشک بریزید آنقدر اشک بریزید تا اشک چشمانتان …
خدا هیچ قومی را اصلاح نمی کند، مگر اینکه خودشان بخواهند. نگذاریم با بی تفاوتی هایمان دین و اعتقادمان، آرمانمان، انقلابی که بخاطر اسلام رخ داد دستِ نااهلان بیافتد.
درس زهرا همین بود، ایستادن برای حق، حتی یکه و تنها، حتی به قیمت سیلی خوردن، حتی به قیمت شکسته شدن، حتی…

قاضی خداست

عطیه کتاب به دست روی زمین نشست.کنارش نشستم و گفتم: « يه روایت جدید نوشتم، ولي تو اسمش موندم. برات تعریف میکنم یه اسمی براش بگو» مثل همیشه مشتاق شنیدن بود: «دوست پدرم دختری داشت که قلبش را عمل کرده بود, هیچ خواستگاری نداشت چون همه فکر می کردند او مریض است بلاخره یک نفر توی مسافرت از او خواستگاری کرد و عقد کردند. از ترس این که این خواستگار هم از دستش برود, قضیه عمل قلبش را به‌آن آقا نگفته بود. اما آقاي داماد بعد از عقد قضيه را فهمید. جالب این که پسر هم پشت کمرش يك خمیدگی داشت ولي آن‌را از دختر مخفي كرده بود. اينجا بود كه دختر و پسر هر دو بعد از عقد فهمیدند كه هیچ کدام صداقت لازم را در برابر هم نداشتند، شاید اگر از اول راستش را به يكديگر می گفتند حداقل الان از هم دل‌چرکین نمي‌شدند. بعد گفتم دقت کردی خدا جای حق نشسته؟» عطیه با صبری که همیشه از او سراغ داشتم لبخندی زد و گفت: چند روز پیش سخنرانی آقای رائفی پور را گوش می کردم، می گفت: «ایمان هرکس اندازه دارد شما ممکن است کتاب دوستت را خراب کنی خسارتش را بدهي، اما یک وقت به ماشین چندین میلیاردی کسی خسارت می زنی کسی هم تو را ندیده آنوقت که باید یک خسارت هنگفت بدهی، باید ببینی حاضری بخاطر دینت پای دِینی که به گردنت افتاده بایستی؟ آن وقت معلوم می شود چند مرده حلاجی. تا وقتی جای کسی نباشی نمی تونی درباره او قضاوت کنی»

فقط عباس می تواند

داشتيم با مادر از روضه برمی‌گشتیم. از کناره خیابان حرکت می‌کردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه می‌رفتم، یک‌دفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد. اصلا نفهمیدم چه شد. سریع به سمش دویدم. زانو و کف دو دستش روی زمین بود. به سختی بلندش کردم و همین طور که نگران به دست و پاهایش نگاه می‌کردم علت را پرسیدم. مثل اینکه ماشین کنار خیابان که می‌خواسته از پارک بیرون بیاید به مادرم تنه زده بود. البته كه سرعت ماشين خیلی کم بود اما باعث شد تعادل مادرم به هم بخورد و به زمین بيفتد. نگاهی به دستانش انداختم. پوست دست‌ها خراش‌های ریزی برداشته بود ولی مشکلی برای صورتش پیش نیامده بود. خدا را شکر کردم. آرام آرام حرکت کردیم. مادرم جریان را برای خواهرانم که از ما عقب‌تر بودند تعریف می‌کرد ولی من فکرم درگیر بود. در گیر زمین خوردن ها، درگیر زمین خوردن مادرم، درگیر زمین خوردن عباس (ع). درگیر روضه سخنران که آن شب وصف زمین خوردن عباس را می‌کرد، راستی اگر مادرم دست نداشت چطور روی زمین فرود مي‌آمد؟ حتی فکرش هم اعصابم را به هم می ریخت، وقتی دستی نباشد که موقع زمین خوردن ستون بدنت شود و نگذارد با صورت روی زمین بیایی، وقتی در دل لشگر دشمن باشی، روی اسب نشسته باشی و بدون دست از روی اسب زمین بخوری. حتی تصورش هم سخت است. يعني فقط باید عباس (ع) باشی که بتوانی.

1 3 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 14