یا انیسَ من لا انیسَ لَه . . .

 

“هوالمحبوب”

 

خوب که به فکر فرو می روم، می بینم من برای حرف هایم همیشه تو را دارم.

تو چه!

تو هم کسی را برای حرف هایت داری؟!

 

لحظه ای درنگ

بحث دهه هفتادی ها داغ بود. دوستم گفت: «ما هم یکی تو خونه داریم». یک برادر متولد هفتاد یک داشت. پرسیدم چرا برایش زن نمی گیرید؟ جواب داد: کسی را برایش سراغ داری؟ به دوستم که روبرویم ایستاده بود اشاره کردم و گفتم: رعنا دختر خیلی خوبی‌ست و من چند سالي مي شود که او را مي شناسم. متدین، خوش اخلاق، مهربان و تحصیل کرده است. از پیشنهادم خوشحال شد. رسما جلسه خواستگاری شروع شد. من بعنوان مادر عروس بودم و دوستم مادر داماد. رعنا هم که با صورت گل انداخته به عنوان عروس روبروی ما نشسته بود و هر چند دقیقه یک بار وسط حرف های ما می گفت: من قصد ازدواج ندارم. به هرحال هرچه به نظرم آمد از دوستم پرسیدم تا اینکه با صداقت گفت: البته برادر من کمی زود جوش می آورد.
رعنا هم که از اول ساز مخالف کوک کرده بود جواب داد: پس به درد من نمی خورد. برگشتم طرف دوستم و گفتم: احتمالا با خصوصیاتی که از برادرت گفتی باید مزاجش گرم باشد. درست است؟ با لبخند جواب داد: البته، برادرم سید است. سیدها هم که می دانی طبعشان گرم است.
می دانستم اين نظريه صد درصد درست نیست ولی طبق چیزی که از استاد طب سنتی شنیده بودم اکثریت سادات طبع گرمی دارند، طبق خصوصیاتی که از برادرش می گفت هم این احتمال خیلی قوی تر می شد.
به هرحال قرار شد من با رعنا صحبت کنم و راضی اش کنم که به این موضوع فکرکند، بخاطر همین با او همراه شديم تا مسیری را به همراه هم پیاده روی كنيم و با هم حرف بزنيم. در اين ميان ياد حرف استادم افتادم که می گفت: مجردهای کلاس دقت کنيد، علاوه بر ملاک هایی که دارید باید از نظر طبع، با همسر آینده خود، تشابه داشته باشید. در اين صورت در زندگی، هم از نظر اخلاقی و رفتاری بیشتر تفاهم پیدا می کنید كه در سلامت زندگي تان هم اثر می گذارد. كم كم متوجه شديم كه طبق تشخيص استاد طب سنتی، طبع مزاجي رعنا سرد بود و مسلما با برادر دوستم که در صحبت هایشان متوجه شده بودم به شدت طبع گرمي دارد ، تفاوت فاحشی داشت. من که تمام طول مسیر را ساکت مانده بودم موقع جدا شدن از دوستم گفتم: طبع رعنا سرد است به درد برادر گرم مزاج شما نمی خورد. البته اگه رعنا راضی شد باید حتما قبل از رسمی شدن، پیش یک مشاور خوب برود و از آن ها خداحافظی کردم. با خودم گفتم خوب شد بعد از معرفي رعنا به دوستم ياد اين نكته اي كه استاد درباره آن تاكييد داشت، افتادم و واقعيت را به هر دو طرف گفتم.

مسئولیت هاي پنهان

بچه به بغل کنارم نشست. تنگ تر نشستیم تا جایی برای بچه اش باز شود. بچه را کنارم گذاشت. می شناختمش. دوست دوران دبیرستان خواهرم بود. همه کسانی که بچه کوچک داشتند آنجارابرای نشستن انتخاب کرده بودند و به همين دليل محیط پر سر وصدا و شلوغی ايجاد شده بود. وقتی متوجه موضوع شدم دیر شده بود و جاهای دیگر پر شده بود. بالاجبار همان جا نشستم و شروع كردم به خواندن دعا. در طول دعا دائما حواسم پرت می شد شلوغ تر که شد رفت و آمد بچه ها از راهی که از جلوی ما رد می شد بیشتر شد و وضعیت را بدتر کرد. نمی توانستم تمرکز کنم ولی با هر سختی ,خود را مشغول دعاکردم, تازه حواسم جمع شده بود که صدای تشر كسي را شنیدم که به بچه خردسالی می گفت :«مگه نگفتم برو پیش مادرت» از صدای او بچه که سهل بود من هم ترسیدم, صبر کردم تا دعا تمام شود. با لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم: شما وقتی چادر سرت میکنی باید مسئولیت آن را بپذیری. یک خانم چادری, حتی اگر چادر را برای یک مراسم دعا سر می کند مخصوصا وقتی مخاطبش بچه باشد نباید با او بد رفتاری کند چون این مسئله در ذهن بچه می ماند و بزرگ تر که شد دید بدی نسبت به حجاب و افراد با حجاب پیدا می کند.
من هم از سر و صدا و رفت و آمد بچه ها اذیت شدم شما که مادری, نسبت به من بايد صبور تر باشي. مسلما از وقتي مادر شدي بايد صبرت بيشتر شده باشد.پس بهتر می توانی سر صدای آن ها را تحمل کنی.
آن خانم جواب عجيبي به من داد: مگر خود ما دو سالگیمان را یادمان هست که اين بچه ها یادشان بیاید؟

گفتم: شاید اتفاقی که افتاده را یادشان نباشد اما رفتار و منش افراد در ناخودآگاه آدم ها می ماند و چون این رفتار را از فرد باحجابی دیده با این فکر که با حجاب ها آدم ها بد اخلاقی هستند بزرگ می شود و بعدا که بزرگ شد و شاید منصبی را بر عهده گرفت کارهایی انجام می دهد که مسلما هیچ فرد محجبه ای آن را نمی پسندد. مثلا استاد ما مي گفت مدیر یک مدرسه غیر انتفاعی تمام معلم های چادری اش را اخراج کرده. از استادم که علت را پرسیدم گفت: این آدم از جایی در كودكي و نوجواني اذیت شده. البته این موارد خیلی کم اتفاق می افتد برعکسش هم زیاد است وقتی خوش اخلاقی و خوش رفتاری با حجاب عجین می شود می بینیم که دختر یک فرد بی حجاب به شدت متمایل به حجاب می شود وقتی قضیه را می شکافی می بینی یکی از بنده های خوب خدا پشت این کار بوده که زیبایی سیرت وصورت را باهم داشته است.

نشان کرده‌ی ملا مصطفی

از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های روز را روی سرم چسبانده بودم. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی لری. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دهند. 

اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود، مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت، بعد با دست چپ، بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را».

یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود، این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟».
خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی» آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته، هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم.
ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.
تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعواها، برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز».
هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».
بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.

 

انقلاب ها را از درون خودمان شروع كنيم!

بابادوباره دور برداشته بود و سر به سرمادرم می گذاشت چشمش به خانواده همسرش افتاده بود ومی گفت: دخترتان مرا اذیت می کند به من نمی رسد و غر می زند. پدر بزرگ و مادر بزرگ ساده و زود باوری داشتم. پدر بزرگم گفت :«حلالت نمی کنم اگر اذیتش کنی »مادرم در حالی که حرص می خورد از اتاق بیرون رفت من هم به دنبالش رفتم. مادرم با حرص گفت: می بینی چقدر مردها هوای هم دیگر را دارند اما ما زن ها چه؟ تا پای نابودی هم پیش می رویم ,بلاهایی که ما زن ها سر یک دیگر می آوریم داعش بر سر شیعه نمی آورد. لبخندی به صورت پر حرصش زدم و گفتم: :مامان یه شوخی ساده بود به دل نگیر.
حرف مادرم را قبول داشتم نمی دانم چرا ما با اینکه همه از یک جنس هستیم اما هوای همدیگر را نداریم حتی در کارهایی که حق با ماست. جالب این جاست كه در طول تاریخ خواهر شوهر بازی ومادر شوهربازی داشتیم اما برادر شوهر و پدر شوهر همیشه آدم خوبه هاي داستان بودند. زنها خودشان توسط خانم های فامیل خود یا همسر اذیت می شوند و بعد که در جایگاه آنها قرار می گیرند دقیقا همان رفتار را پیش می گیرند و چرا هیچ کس برای شکستن این چرخه قدمی پیش نمی گذارد. بیاد حرف استادم افتادم که می گفت: عامل اصلی ظلم به زن ها, خودشان هستند مگر فمینیسم نبود که به اسم آزادی زن و استقلال مالی، آسایش و راحتی را از او گرفت و کارِ خانه و بیرون را به او تحمیل کرد و او را کارگر کارخانه هاکرد و جیب سرمایه دارها را پر کرد چون زن یک نیروی کار ارزان و کم توقع بود؟ این هم یک مدل دیگر ظلم زنان به خودشان بود اینکه رسم و رسوم غلطی که باعث اذیت خانم ها می شود را خودشان باب کرده اند و روز به روز هم بیشتر می شود. رسم جهیزیه دیدن، هدیه گذاشتن برای خانواده داماد, سیسمونی و رسوم غلط دیگری که نیاز به یک انقلاب فرهنگی دارد.

1 2 ...3 ... 5 ...7 ...8 9 10 11 12 ... 14