درد ما اين است!

یک به یک کانال ها راباز می کردم هرچه تعداد افرادی که کار فرهنگی مفید انجام می دهند بیشتر می شد من احساس رضایت بیشتری می کردم ولی یک موضوع ناراحت کننده ای که متوجه شدم اين بود كه تعداد اعضای این گروه ها, هرچه قدر هم زیاد بود باز به پای گروه ها وکانال های غیر مفید نمی رسید. با خودم فکر کردم کار فرهنگی دینی زیادي انجام می شود ولی چرا آنطوری که باید ثمره بخش نبوده. مدتی گذشت تا اینکه قرار شد تعداد اعضای کانال رابالا ببریم. در اولین قدم تمام مخاطبین خودم را عضو کانال کردم که متقابلا یکی از دوستانم مرا عضو یک گروه دوهزار نفری کرد چرخی در گروه زدم گروه خوبی بود پرسش و پاسخ دینی که به صورت کلاسداری بحث ها را ارائه می کردند فکری به ذهنم رسید با خودم گفتم تبلیغ کانال را دراین گروه می گذارم اما بعد پشیمان شدم شاید بدون اجازه درست نباشد بخاطر همین به یکی از مسئولین پاسخگویی پیام دادم و درخواستم را مطرح کردم او هم مرا به مسئول تبادل معرفی کرد تقریبا از قوانین تلگرام هیچ اطلاعی نداشتم زیاد خودم را در وادی فضای مجازی نمی انداختم اگر بحث تبلیغ نبود شاید حتی تلگرام هم نصب نمی کردم. من برای وقتم برنامه های بهتری داشتم. پیامم را برای مسئول تبادل هم فرستادم. مسئول تبادل از تعداد اعضای کانال پرسیده بود. کانال ما یک کانال تازه تاسیس بود بخاطر همین تعداد اعضایش بزور به صد نفر میرسید جواب مسئول تبادل برای تبلیغ کانال ما منفی بود. وقتی علتش را پرسیدم جواب داد: اینکه کانالی با تعداد اعضای کم را تبلیغ کنیم شان گروه را پایین می آورد. متعجب و ناراحت شدم, به نظر من شان گروه با تبلیغ کانال هایی با محتوای نامناسب پایین می آید شاید این رفتار در فضای مجازی برای کسانی که صرفا به دنبال اعضای بیشتری هستند طبیعی باشد ولی من انتظار این برخورد را از گروهی که هدفشان را کار فرهنگی دینی می دانستند، نداشتم. بخاطر همین جواب دادم: مسلما شما هم از ابتدا این تعداد عضو نداشتید. وقتی پای تبلیغ دین وسط می آید این حرف ها جایی ندارد.من اگر بدانم یک نفر راه و هدف درستی دارد حتی اگر یک پامنبری هم نداشته باشد] برایش تبلیغ میکنم. جواب آمد من یک مسئول تبادل ام و به من گفته اند با این شرایط تبادل انجام دهم. دیگر جوابی ندادم حرفش را عذر بدتر از گناه می دانستم تا وقتی قرار باشد تقصیرها را گردن یکدیگر بیندازیم اوضاع از این بهتر نمی شود و آنوقت است که فعالیت های فرهنگی‌مان بخاطر عدم حمایت از هم پوچ و بي معني می شود.

هدیه خدا

آیینه از دستش نمی افتاد حتی وقتی حرف می زد هم خودش را در آیینه چک می کرد,کم کم کارش ازآینه هم گذشت و در هر چیزی که تصویرش را منعکس می کرد نگاه می کرد. اعتماد به نفس خیلی پایینی داشت. به تازگی تبلیغات جديد انواع عمل های زیبایی رادیده بود و مصر بود که حداقل یکی از آن ها را انجام بدهد. خیلی سعی کردم او را از این کار منصرف کنم ولی انگار نه انگار. بلاخره وقت دکتر گرفت و از آنجا که من تنها دوستش بودم از من خواست همراهي اش كنم. اول نمی خواستم قبول کنم ولی می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد, بخاطر همین قبول کردم.
خانم دکتری که قرار بود کار تزریق ژل را برایش انجام دهد قرار را در بیمارستان امید گذاشت. مسیر طولانی بود و من مجبور شدم همراه خواهرم که وسیله نقليه شخصي داشت به بیمارستان بروم. خواهرم در سالن منتظر ماند و من و دوستم به اتاق خانم دکتر رفتیم. دکتر چند بار آمپول بی حسی را در لثه های دوستم فرو کرد, حتی ازتصور آن هم حس بدی به من دست می داد نمی دانستم او چطور تحمل می کرد. بعد با سرنگ دیگری ژل را به لب های اوتزریق می کرد همانطور که با لب های آویزان به این صحنه نگاه می کردم احساس مي کردم که دوستم دست هاي مرا محكم گرفته است و با هربار وارد شدن سرنگ به صورتش، دستهایم را می فشرد. دکتر هم با دستمالی، خون هایی را که از محل سرنگ بیرون زده بود پاک می کرد. پرسیدم: «انگار درد داره. مگه بی حس نیست؟» چشمانش را باز وبسته کرد كه یعنی درد دارد. تقریبا آخر کار بودیم که صدای جیغ و گریه بلند شد دستم را از دستانش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. بیمارستان امید, بیمارستانی مخصوص بیماران سرطانی بود مثل اینکه یکی از مریض ها جان به جان آفرین تسلیم کرده بود وحالا خانواده اش بیمارستان را روی سرشان گذاشته بودند. حالم بادیدن پسر بچه سرطانی, که هیچ مویی در سر وصورتش دیده نمیشد و با مظلومیت به من خیره شده بود بدتر شد. به اتاق برگشتم و کمک کردم دوستم از تخت پایین بيايد. رنگ لب هایش به وضوح سیاه شده بود و سرگیجه داشت. با سختی به سالن انتظار و پیش خواهرم رفتیم. خواهرم تحت تاثیر فضاي بيمارستان و فوت آن بيمار گریه می کرد سرش را بلند کرد و گفت: شما که تغییر نکردید و با ناراحتی اضافه کرد: “اینجا مردم برای سلامتیشان با مرگ دست وپنجه نرم می کنند آنوقت شما قدر سلامتی, که هدیه خداست را نمی دانی و چون فکر می کنی زیباتر می شوی سلامتی ات را به خطر می اندازی وقتی سلامتی ات از دست رفت شايد آن وقت قدرش را بداني!”

ازدواجی به سبکِ ما. . .

“هوالمحبوب”

بین دو راهی گیر کرده بودیم ، دوراهیِ حرف دل و حرفِ اطرافیان .
باید تصمیم را هرچه زودتر می گرفتیم . تا تاریخ عروسیِ تعیین شده زمانی نمانده بود .
باید بلاخره بین دومسیر یکی را انتخاب می کردیم ! ازدواجی ساده و یا ازدواجی پر زرق و برق
درست مثل زوج هایی که در اقوام بودند .
همیشه شروع های ساده را دوست داشتم، شروع هايي که هیچ رنگی ندارند به جز ” امید و توکل ” تمام تلاشم بر این بود رنگهای خاکستری اطراف را از خودم دور کنم. رنگ هايي که از ” نگاهِ دیگران و افکارشان” گرفته شده است.
حالا که در شروعِ راهِ زندگی جدید قرار گرفته ام. چرا باید این سادگی را ادامه ندهم؟!
چرا باید هزینه های گزافی که فقط خرج اضافه اند را اول زندگی همراهم کنم. دقیقا برای چه؟!
برای همان نگاه ها و افکاری که هيچوقت در هیچ زمان رنگِ رضایت را ندیده اند؟! اصلا بر فرض محال که رضایت داشته باشند رضایت از چه؟ از زندگی ای که متعلق به من است، اگر رضایتی به میان باشد باید حق من باشد نه ديگران.
پس در این صورت رضایت دیگران ازهزینه هايي که پرداخت می شود چه دردی از من دوا می کند جز آنکه چند چشم را مبهوت زندگی ام کنم و یا آه چند جوانی که توانایی تقبل مخارج را ندارند به جان بخرم؟!
اصلا زیبایی سادگی به همین است ، به همین آسایش و ارامشی که به همراه دارد .
بلاخره تصمیم قطع را گرفتیم . پا روی تمامِ خواسته هایی که نامعقول بود گذاشتیم . از صمیم قلب
به خداوند توکل کردیم و راهی را انتخاب کردیم که رضای او باشد . همانطور که رضایت او
رضایت ما هم هست.
در کمال ناباوری دیگران در یک جشن کوچک ولیمه ای دادیم و اعلام کردیم که قصد داریم برویم خانه ی اميدمان. فردای همان ولیمه هم شروع زندگی امان را متبرک کردیم به زیارت امام هشتم. حال آنکه نه در مرداب تجملات غرق شدیم و نه با خرج نکردن آن همه هزینه خوشبختی را از ما گرفتند. به عبارتی هم خدا نصیبمان شد و هم خرما .

 

 

دو شرط ازدواجش

آقا مجتبی همیشه برایم مثل یک الگو یا یک استاد بود، هم از لحاظ اخلاقی و تقوا و هم از لحاظ علمی. خیلی برایم محترم بود و هست. برای همین دوست داشتم همه خوبی‌ها برایش رقم بخورد. یادم است یکبار که دور هم جمع شده بودیم و بحث از ازدواج شد گفت: همه معیار من برای همسر آینده‌ام دو چیز است: اینکه خیلی متواضع باشد و وظایف زناشویی‌اش را بلد باشد. همین دو تا. نه از زیبایی حرفی زد و نه از چیزهای دیگر. بهش گفتم اگر آشپزی بلد نباشد باز هم با او ازدواج می‌کنی؟ گفت: «خودم آشپزی می‌کنم».

ما دخترها همیشه می‌گفتیم خوش به حال آن دختری که زن آقا مجتبی بشود. لباس‌هایش را که خودش می‌شوید و اتو می‌زند، آشپزی هم که قرار است خودش بکند. جارو هم لابد مشارکتی است.

آقا مجتبی را خیلی خوب می‌شناختم. پسر دایی‌ام بود. روز اولی که وارد حوزه علمیه شدم، دائم چشمم دنبال بقیه دخترها بود که نشان کنم برای آقا مجتبی. روز افتتاحیه از مریم خانم خیلی خوشم آمد. دوست داشتم به آقا مجتبی پیشنهادش را بدهم ولی هیچ وقت فرصت پیش نمی‌آمد. مریم خانم سال چهارم حوزه بود و من سال اول.

چهار سال گذشت. من در این چهار سال اسم دخترهای دیگر را روی در و دیوارِ سلول‌های خاکستری مغزم می‌نوشتم که به آقا مجتبی پیشنهاد بدهم و بعد از سبک و سنگین کردن، خط می‌زدم.

تا اینکه یک هفته‌ای قبل از عید نوروز دایی و زن‌دایی خانه ما بودند. آقا مجتبی هم برای تعطیلات عید از قم آمده بود. وسط صحبت‌ها آقا مجتبی گفت قصد ندارد با یک دختر قمی ازدواج کند و ترجیح می‌دهد با یک دختر جنوبی که مثل خودمان خون گرم باشد ازدواج کند.

سریع گفتم «یعنی اگر من یه دختر بهت معرفی کنم قصد ازدواج داری؟» از خدا خواسته گفت: «چرا که نه». ویژگی‌های مریم خانم را گفتم و تأکید کردم که همان دختری است که او می‌خواهد.

شب از مریم شماره خانه‌شان را گرفتم. زنگ زدیم و قرار خواستگاری گذاشتیم. در ابتدا نگفتم که آقا مجتبی پسر دایی‌م هست و او را می‌شناسم. چند جلسه خواستگاری برگزار شد و موفقیت آمیز بود. جلسه دوم مریم خانم پرسیده بود من را از کجا می‌شناسند، زن‌دایی گفته بود دختر عمه آقا مجتبی هستم. با اینکه پسر دایی‌م بود و دوست داشتم این ازدواج سر بگیرد، همه واقعیت‌ها را به مریم خانم گفتم، چه خوب و چه بد. اگر قرار است بپذیرد باید از همه چیز آگاه باشد و اگر قرار است رد کند باز باید آگاهانه باشد. هر چند که آقا مجتبی هیچ ایرادی نداشت که کسی به خاطر آن رد کند و من فقط جزئیات اخلاقی او را می‌گفتم.

خواستگاری چند ماه طول کشید. آقا مجتبی طلبه قم بود. تیر ماه بعد از امتحانات‌ش که آمد، شبی مراسم بله برون ساده‌ای‌ گرفتند. قرار نبود به زودی عقد کنند ولی فردایش زنگ زدند که بیایید محضر برای عقد. یک روز نامزدی خیلی برایشان خوشایند بود. روز عقد می‌گفتیم حتما امشب آقا مجتبی زنگ می‌زند و می‌گوید فردا شب بیایید تالار برای عروسی. بعد از عقد همه دوست داشتند ببینند اقا مجتبی چه کسی را انتخاب کرده است. آقا مجتبی از معدود پسرهای فامیل بود که سر به راه بود و اولین طلبه فامیل. یک سال بعد از عقدشان، عروسی گرفتند و یک سال بعد از عروسی صاحب یک پسر کاکل زری شدند.

و اما دیگران وقتی به من می‌رسیدند می‌گفتند روشنک چیزی هم برایت هدیه گرفتند یا نه؟ می‌گفتم بله، پدر عروس برای که از داماد خوش اخلاقش راضی بود، به خاطر این واسطه‌گری به طور زبانی کلی تقدیر و تشکر کرد. دایی از طرف اقا مجتبی به طور نقدی تشکر کرد. که من تصمیم گرفتم بنگاه واسطه گری مجردها باز کنم. مریم خانم یک کتاب علمی به من هدیه داد.

وقتی هم به آقا مجتبی یا مریم خانم می‌رسیدند می‌گفتند: «ببینید روشنک یه نفر بود، شما دو نفر رو به هم رسوند؛ ببینم شما دو نفر برای روشنک که یک نفره چیکار می‌کنید؟»

گوشِ شنوا . . .

 

“هوالحبیب”

حرف میزد. از گذشته اش، از پدری که زود ترکشان کرد از خواهری که جوان مرگ شد و از برادری که رنگ جوانی را ندید. در میانِ این خاطره بازی هایش نفسی عمیق می کشید و ادامه میداد. با یادآوریِ هر غم چشم هایش  پر و خالی می شد. زُل زده بودم به او در آن نگاهِ عمیق در به در دنبال نشانه اي از شادی بودم.

حرفهایش که تمام شد، سینه ی پر از خاطره اش که خالی شد، با یک شوخی، لبخندي روی صورتش نشاندم. سبک شده بود انگار. بعد از این همنشینی مدام با خودم فکر میکنم کاش من هم اگر پیری ام را دیدم گوشی برای شنیدن حرفهای کهنه و خاک خورده ام داشته باشم. به سالخوردگان اطراف مان بيشتر بهاء بدهيم. آن ها از ما چيزي جز شنيدن حرف هاي شان نمي خواهند.

 

1 2 3 ...4 ... 6 ...8 ...9 10 11 12 ... 14