وسعت ناباوری هایم

مدتی بود که استاد در گروه نه نوشته‌هایمان را نقد می‌کرد و نه پیامی می‌فرستاد. حق داشت چون من خیلی کم کاری می‌کردم.

امروز پیامی برای دوستم فرستادم ولی جوابم را نداد. حق داشت، نباید برای بیان مقصودم آن مثال را می‌زدم.

وقتی می‌خواهم نظرم را بگوییم آنقدر سطحی است که معمولا می‌گویم نظری ندارم.

بالأخره استاد پیام فرستاد که در این مدت مسافرت بوده است، دوستم بعد از چند ساعت تاخیر جواب داد که به این جنبه دقت نکرده بود، در جمع دوستان نظر من بقیه را به تفکر وا داشت و باعث شد پیرامون صحبت من از استاد سوال بپرسند.

نمی‌دانم این سیل خودناباوری کی مرا با خود برد که اصلا نفهمیدم.

روشنک بنت سینا

ولایت عشق

سوار اتوبوس شدم و كتابي را كه تازه خریده بودم باز کردم. نگاهی سطحی به مطالب آن انداختم تا اینکه مطلبی توجهم را جلب کرد, نوشته بود:

انسانی که به دنبال زیبایی و جمال است وقتی زیبایی و جمال را در کسی یافت به او دل می بندد, اما اگر پس از مدتی شخص زیباتری دید به او

یا هر دو دل می بندد, به همین ترتیب هر عشقی تا زمانی ادامه دارد که شخص زیباتری در کار نباشد. کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم.

اگر عشق به همین پوچی و بی دوامی باشد پس چرا بوجود می آید مگر خداوندی که حکیم است می تواند چیزی پوچ خلق کند؟

ناخودآگاه ذهنم به چند سال پیش کشیده شد، سرکلاس ادبیات بودیم آن روز قرار بود شعر لیلی و مجنون را بخوانیم وقتی بیت آخر تمام شد

بچه های با صورت های در هم رفته و لب های آویزان از معلم پایان ماجرا را پرسیدند؟ اینکه بالاخره لیلی و مجنون به هم رسیدند یا نه؟

معلم با سخنی از شهید مطهری جواب سوال را داد:

وصال مدفن عشق است و آغاز دلزدگی و تنفر و فرار.

اگر لیلی و مجنون به هم می رسیدند دیگر لیلی و مجنونی در کار نبود و نامشان جاودانه نمی شد شاید حتی مجنون لیلی را ترک می کرد اما تا

وقتی که مجنون از لیلی دور است احساس می کند اگر در کنار او باشد فقر و ناراحتی و سختی و مشقت و همه چیز حتی مرگ شیرین و لذت

بخش است تا جایی که از خدا می خواهد:

از عمر من آنچه هست برجای بستان و به عمر لیلی افزای

به نظرم این مسئله طبیعی و غیر منطقی آمد چرا باید اینطور باشد پس اینهمه تعریف شعرا از عشق چیست؟

مگر می شود عده ای که تعدادشان کم هم نیست در مدح عشق شعرها گفته باشند اما عشق مسئله ای پوچ و بی دوام باشد؟

از اتوبوس پیاده شدم به سمت مسجد حرکت کردم مراسم دعای عرفه بود و جمعیت زیادی آمده بود به داخل رفتم و به سختی جایی را برای

نشستن پیدا کردم و مشغول خواندن دعا شدم.

شخصی که دعا را می خواند پس از خواندن دعا مشغول خواندن قسمتی از ترجمه آن شد:

” ای همدم وقت تنهایی من تویى که اغيار و بيگانگان را از دل دوستانت راندى تا اينکه کسى را جز تو دوست نداشته و به غير تو پناهنده و ملتجى

نشوند و تویى مونس ايشان در آنجا که عوالم وجود آنها را به وحشت اندازد و تویى که راهـنـمـایيـشان کنى آنگاه که نشانه ها برايشان

آشکارگردد. چه دارد آنکس که تو را گم کرده؟ و چه ندارد آنکس که تو را يافته است. براستى محروم است آنکس که بجاى تو به ديگرى راضى شود

و بطور حتم زيانکار است کسى که از تـو بـه ديـگـرى روى کـنـد. چگونه چشم امید به غیر تو کنند در صورتى که تو احسانت را قطع نکردى و

چگونه از غـيـر تو مى توان طلب کرد با اينکه تو تغيير نداده اى شيوه عطا بخشي ات, را اى خدایى که به دوستانت شـيرينى همدمى خود را

چشاندى تا تنها در حضور تو به تملق ایستند.خدايا چگونه نوميد شوم در صورتی که تـو آرزوى مـنـى و چـگـونه پست و خوار شوم با اينکه

اعتمادم بر توست خدايا چگونه عزت جويم با اينکه در خـوارى جايم دادى و چگونه عزت نجويم با اينکه به خود مُنْتَسِبَم کردى خدايا چگونه نيازمند

نباشم بـا ايـنـکـه تـو در نـيـازمـندانم جاى دادى يا چگونه نيازمند باشم و تویى که به جود و بخششت بـى نـيـازم کـردى”

سپس در مورد عشق به خدا صحبت کرد و گفت: انسان موجودی است که نمی تواند عاشق محدود گردد، نمی تواند عاشق فانی باشد نمی تواند

عاشق شیء ای باشد که به زمان و مکان محدود است انسان عاشق مطلق است و عاشق چیز دیگری نیست. یعنی عاشق ذات حق است عاشق

خداست همان کسی که منکر خداست نمی داند که در عمق فطرتش عاشق کمال است ولی راه راگم کرده معشوق را گم کرده. مجنون خیال

می کند که عاشق لیلی است ولی از عمق فطرت و وجدان خودش بی خبر است.

منابع استفاده شده درمتن روایت:

1.انسان در اسلام ,غلامحسین گرامی,ص120

2.انسان کامل , مرتضی مطهری,ص 82-81

3.دعای عرفه, ترجمه الهی قمشه ای

فرق می کند

قرار بود آنروز کارت ورود به جلسه خواهرم را بگیرم ساعت یک بود که به مدرسه رسیدم مدرسه شبانه بود وهنوز مسئولانش نیامده بودند نگاهی به حیاط بزرگش انداختم فقط یک نفر آخر حیاط نشسته بود به طرفش حرکت کردم نگاهی از دور به اوانداختم دختری بود با قدی بلند که چیزی به اسم مانتو پوشیده بود که بیش تر شبیه تونیک بود شلوار تنگی هم پوشیده بود روسریش هم که فقط روی کلیپسش راگرفته بود صورتش راهم آرایش کرده بود. از او ساعت شروع به کار مسئولان مدرسه را پرسیدم اظهار بی اطلاعی کرد. از پله ها بالا رفتم و داخل کلاسی نشستم مدتی گذشت و متوجه شدم صدایم می کند.گفت: می توانید تلفن همراهتان را به من بدهید تا زنگ بزنم؟ جواب دادم شارژ گوشیم تمام شده اما کارت تلفن دارم .سر کوچه باجه تلفن عمومی هست می توانید زنگ بزنید کارت تلفن را به او دادم و می خواستم سر جایم بنشینم که دوباره صدایم زد و گفت: می توانید خودتان هم با من بیایید؟ جای خاصی قرارنبود برویم تلفن عمومی سرکوچه بود بخاطر همین قبول کردم.
وقتی باهم همراه شدیم شروع به صحبت کرد و گفت: یک ماهی مي شود که عقد کرده ام وشوهرم نسبت به دوستم حساس است و وسایلم پیش دوستم جامانده ومجبورم زنگ بزنم وسایلم را بیاورد. شوهرم مرا رسانده ولی می دانم همین اطراف مي چرخد. گفتم: شاید دوستت با وضع ناجوری بیرون می آید که شوهرت حساس است؟ نگاهی به چادر من انداخت وگفت: نه شوهر من خیلی امروزی است و با حجاب وبی حجاب برایش فرقی نمی کند.
هنوز راه زيادي نرفته بوديم و از مدرسه خيلي دور نشده بودیم که يك وانتی جلوتر از ما ایستاد. دختر از من جداشد وبه طرف وانت و راننده اش رفت. بعد از کمی صحبت با راننده، شاد وخندان به طرف من آمد. فهميدم كه راننده وانت، شوهرش است. دختر گفت: خوب شد توبامن آمدی وگرنه شوهرم اگر مرا کارت تلفن به دست وسط کوچه می دید چه فکرها که نمی کرد. خدا رو شكر که توهم چادری بودی و شوهرم خيالش جمع شد و خوشحال بود كه همراه من هستي. لبخندي زدم. سرم رابالا گرفتم ونگاهی به او انداختم و گفتم :پس برای شوهرت فرق می کند دوستت چه پوششي داشته باشد!

فضولی موقوف

عادت داشتم روی تابلوهایی که در خیابان نصب کرده اند را بخوانم. امروز که از هشت بهشت به طرف مدرسه می رفتم تابلویی را دیدم که مضمونش این بود : شنونده غیبت مانند غیبت کننده است .گفتم خدایا قول می دهم تمام سعی ام را بکنم تا غیبت نکنم ,اما این یک مورد را نمی توانم بپذیرم, آخر نمی شود که وقتی کسی صحبت می کند وسط حرفش بپرم یا بلند شوم بروم ,ناراحت می شود .با این توجیه راهم راکشیدم و رفتم .مدت زیادی از آن زمان گذشت .عید فطر شد و دو روز تعطیلی که موقعیت خوبی برای بیرون رفتن بود. ما هم مثل همیشه با فامیل مادری ام به روستای مادری ام رفتیم .دور هم نشسته بودیم که خاله کوچک ترم شروع به تعریف از عروس کوچکترش, که او نیز همراه ما آمده بود کرد. آن دو روز هم تمام شد.فردای آن روزکه از سرکار به خانه آمدم خواهرم گفت: تلفنی به خاله بزن کارت دارد .نهارم را که خوردم زنگ زدم .خاله بعد از احوال پرسی ,پرسید :تو به الهام, عروسم گفته ای که من پشت سرش بدگویی اش را می کردم.انگار عجیب ترین حرف زندگیم را شنیده بودم. با چشمانی گرد شده گفتم:من اصلا فرصت نکردم با الهام حرف بزنم, تازه شما که می دانید من از این اخلاق ها ندارم. خاله گفت می دانم اما او چنین ادعایی کرده وهمه از دست من ناراحتند که چرا بدگویی اش را کردم . فقط زنگ زدم مطمئن شوم و خداحافظی کرد .تا دو روز بعد فکرم مشغول وناراحت این موضوع بود, تا اینکه دو روز بعد الهام به تلفنم زنگ زد و بعد از معذرت خواهی از من گفت:من اسمی از شما نیاوردم فقط گفتم که شنیدم که چنین حرف هایی را به ریحانه می زدید.من هم جواب دادم: خاله از شما بدگویی نمی کرد فقط داشت شمارابا کس دیگری مقایسه می کرد که در نهایت هم از شما تعریف کرد .
مثل اینکه دلش خیلی از خاله پر بود به هرحال عروس ومادر شوهر بودند وهمین که اسمش را از زبان خاله ام شنیده بود فکرمی کرد بدگویی اش را می کنند ,چون هرچه می گفتم بدیتان را نمی گفت باور نمی کرد .در نهایت هم مجددا معذرت خواهی کرد و تلفن را قطع کرد. فردای آنروز هم خاله زنگ زد ومعذرت خواهی کرد و گفت الهام حرفش را برگردانده است.
آخر هم نفهمیدم خاله راست گفت یا عروسش و اگر دعوادارند چرا پای مرا وسط کشیدند ولی یاد حدیث افتادم که آنروز روی تابلو خوانده بودم وبه خودم گفتم :«وقتی خدا چیزی را از ما مي خواهد حتما مصلحتش را هم ميداند, پس یادت باشه که فضولی موقوف»

سید محمد باقر شفتی

سید محمد باقر شفتی

بعد از تحصیلات که از نجف به اصفهان آمد؛ تهی دستِ تهی دست بود. بعد از چند روز که گرسنگی را تحمل کرده و توانسته بود مقداری غذا تهیه کند ؛قضای روزگار برایش چنین رقم زد؛ که در پیچ بازاری با ماده سگی گرسنه روبرو شود واز روی شفقت غذا را به ماده سگ بدهد و آن را از مرگ و گرسنگی برهاند. از آن روز بود که درهای رحمت الهی بر او باز شد و از ثروتمندان زمان خود گردید تا آنجا که به گفته آیت الله بهجت از هندوستان با فیل برایش وجوهات میفرستادند ودر زندگی نامه او آمده است ؛ در زمان قاجار که جنگ با کشور بیگانه در میگیرد و خزانه مملکتی خالی میشود به پیشنهاد شاهنشاه از او سرمایه ایی قرض میکنند .او در زمان حیات خود دستور ساخت مسجد سید را که از مساجد بزرگ اصفهان است و زمان ساختش به دوران قاجاریه میرسد در شهر میدهد و بنابر وصیتش او را پس از مرگ در گوشه مسجد سید به خاک میسپارندو اکنون من کفشهایم را در جا کفشی ِکنار مقبره او میگذارم و به حالت تعظیم و احترام از درب اصلی مقبره که از طرف بازار بید آباد واقع در خیابان مسجد سید اصفهان است وارد بقعه میشوم و به تربت پاک و ملکوتی اش دورود میفرستم."السلام علیک یا سید محمد باقر شفتی و رحمت الله و برکاته".
بعد از درب اصلی اولین چیزی که به چشم میخورد حوض سنگی پایه داری است که وسط اتاق اولی قرار دارد.به نظر میرسد قبلا این اتاق، حیاطی کوچک بوده که در حال حاضر آن را مسقف کرده اند.در حال برانداز کردن دیوارهای کاشی کاری شده هستم که همسرم به اتاقک انبار مانند گوشه حیاط اشاره میکند و برای چندمین بار خاطره زمان مجردی را بازگو میکند:"من با ناصر مقدس (نام یکی از دوستانش)در زمان مجردی توی این اتاقک ، صحافی میکردیم".منم در جواب میگویم:"بله میدانم قبلا هم گفته بودین". روبروی حوض سنگی ،بعد از درب ورودی مقبره ، وسط اتاق دومی مزار حجه السلام محمد باقر شفتی با ضریحی فلزی و برنزی رنگ قرار گرفته است.و بالای سردر اتاق روی کتیبه زیبای کاشی کاری شده نوشته شده :"سلام علیکم طبتم فدخلوها خالدین” پیش خودم فکر میکنم در اولین فرصت باید تفسیر این آیه که مربوط به سوره زمر است را از روی المیزان بخوانم.
در اتاق دوم علاوه بر مزار سید محمد شفتی ،مزار چند تن از فرزندان ایشان نیز وجود داردو از خوش شانسی من هیچ کس دیگری بجز من و همسرم در اتاق دوم نیست به همین خاطر چرخی هم در قسمت مردانه میزنم و در دیوار های آینه کاری شده قسمت مردانه خودم را هزار بار میبینم.همسرم زیارت میکند و من از خلوتی استفاده کرده وچند عکس از دیوار های گچ بری و آیینه کاری شده میگیرم و همین طور که دوربین را روی سقف گنبدی شکل و مقرنس مقبره که به چلچراغی سبز رنگ آراسته شده ، زوم کرده ام زیر لب فاتحه ایی میخوانم. بعد به همسرم میگویم :"اگر کسی وارد بقعه بشه گمون میکنه این اولین باریه که به اینجا امدم” .
غافل از این که تمام ذوق و شوق من برای عکاسی و سرک کشیدن به سوراخ پس سوراخ های مقبره حاج آفا شفتی یادآور خاطرات دوران کودکی است .درست زمانی که چهار، پنج سال بیشتر نداشتم و شبهای ماه مبارک رمضان برای خواندن دعای ابوحمزه به همراه پدر و مادرم به مسجد سید میامدم و پدرم از بساطیهای جلوی درب مسجد برایم تافی آیدین با طعم توت فرنکی میگرفت و من چقدر خوشحال میشدم.بعدها که بزرگتر شدم به تنهایی به مسجد سید و مقبره حاج آقا شفتی می آمدم و همیشه به نظرم اینجا مکان خیلی مناسبی برای درس خواندن بود ولی صد افسوس که هیچگاه برای مرور درسهایم به مسجد سید و مقبره حاج آقا شفتی نیامدم و همیشه به زیارتی کوتاه بسنده کردم.به همسرم میگویم:"امسال برای مباحثه درسام با بچه ها اینجا قرار میزارم” همسرم میگوید:"خوبس آ بَدَم نیست"! و لبخند میزند.منم در جواب میگویم:خود گویی و خود خندی عجب مرد هنر مندی"بعد هردو با هم میخندیم و تلاش میکنیم نوشته دور سقف گنبدی را بخوانیم ولی هر چه تقلا میکنیم که بجز کلماتی اندک، از کل نوشته سردر آوریم ، موفق نمیشویم.دور تا دور دیوار های اتاق ابیاتی در وصف حاج آقا شفتی گچ کاری شده که به نظرم شاخص ترینش این بیت است:"حریم حجه السلام باقر ثانی که هست حرمت او همچو کعبه دراسلام".عکسی از این بیت شعر می اندازم واشاره میکنم به بالای سر مزار فرزندان حاج آقا شفتی و به همسرم میگویم:"چقدر دلم میخواد زیر این شیشه رنگیا بخوابم تا تمام وجودم از باز تاب آفتاب تابستون زیر این نورای سبز و سرخ وآبی پربشه". همسرم لبخند میزند اما اینبار چیزی نمیگوید!.
راستش هر بار که به مقبره حاج آقا شفتی و مسجد سید میایم کشفی تازه هم میکنم . اینبار ساعت دیواری که دورن دیوار بقعه قرار گرفته شده و صفحه اصلی آن کنده شده و فقط چرخ دنده هایش باقی مانده و روی آن با درب شیشه ای درون قابی چوبی گرفته شده و آن درب با سیم مفتولی بسته شده است ؛ کشف تازه من است.
بعد از زیارت و چرخش در بقعه دلمان میخواهد سری هم به حیاط مسجد سید بزنیم و از هوای صاف و پر نور بعد از ظهر تابستان برای عکاسی استفاده کنیم و خود را در کاشی های فیروزه ایی در و دیوار حیاط با صفا و بزرگ مسجد سید غرق کنیم ولی به دلیل همراه نبون ریحانه با خودمان از این تصمیم منصرف میشویم و اینبار بدون حضور در حیاط مسجد سید و لذت بردن از این بنای با شکوه از درب اصلی مقبره حاج آقا شفتی که به سوی بازار بید آباد است خارج میشویم و از شیرینی فروشی سمن که روبروی درب اصلی بقعه است شیرینی کشمشی میخریم و راهی خانه میشویم.

ادامه »

1 2 3 4 ...5 ... 7 ...9 ...10 11 12 ... 14