دعا با طعم دخترم

کتاب دعا دستم بود و داشتم دعا می‌خواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا می‌گفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماهه‌ش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش هنوز مو نداشت ولی مادرش یک کش موی صورتی را زده بود به سرش. انگار دوست داشت از همین الان دختر بودنش را جار بزند. دخترش خیلی به دلم نشست. برای یک لحظه دلم دختر کشید. دوست داشتم الان من هم یک دختر داشته باشم. دختری همین شکلی با لباس‌های صورتی.

به ‌خواندن دعا ادامه دادم و آن خانم هم داشت نماز می‌خواند. دخترش آرام نشسته بود و دست و پا می‌زد. آن همه گله و شکایت یادم رفت. زبانم دعا می‌خواند و دلم دعا می‌کرد که این بچه گریه کند تا بغلش کنم. ولی آرام‌تر از آن بود که دعایم در حقش گیرا شود. نماز مادرش تمام شد و آماده شد که برود. سریع دعا را بستم و گفتم «ببخشید می‌شه یه کم بغلش کنم؟» بغلش کردم و بوسیدم. دوست داشتم مادرش کنارم نبود تا او را حسابی می‌چلاندم. دخترش را برای بار آخر بوسیدم و دادم دستش. خداحافظی کردم و رفتم.

دختر من هم می‌توانست الان چندماهه باشد، شاید هم چندساله. لذتی که بوسیدن بچه دارد، بوسیدن کارنامه و مدرک ندارد.

لیوان لب پَر

غرق افکارم بودم که صدای یکی از آن‌ها را شنیدم. رو به بغل‌دستی‌اش گفت «دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغل‌دستی پکرش کرد. «نه من آن‌لاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟»

بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسی‌هایشان حرف می‌زدند. انگار دانشجو بودند. دومی گفت «حیف که من آن‌لاین نبودم وگرنه حالش رو می‌گرفتم.» بازار غیبت داغ بود. شیطان کله‌ش را کرده بود داخل اتوبوس و می‌خندید. چطور می‌شد سر حرف را باهاشان باز کنم؟ چطور می‌توانستم کله‌ی شیطان را بکنم بیرون؟

بچه که بودم پیرزنی همسایه‌مان بود. هر وقت دلش می‌گرفت مادرم را صدا می‌کرد و می‌نشت به درددل. از عالم و آدم غیبت می‌کرد. مادرم همیشه بین دوراهی می‌ماند. از طرفی دلش نمی‌خواست حرف‌هایش را گوش کند و از طرفی هم نمی‌خواست دل پیرزن را بشکند. یکی از همین روزهای درددل، یک لیوان لب پَر برداشتم و پرت کردم توی حیاط. لیوان شکست و صداش پیچید توی حیاط کوچک‌مان. سر حرف گم شد. پیرزن عوض اینکه دنباله‌ی حرفش را بگیرد مادرم را فرستاد تو که ببیند بلایی سر ما نیامده باشد. از آن به بعد این شد ترفند ما. لوازم به دردنخور خانه حالا به دردبخور شده بودند. توی اتوبوس لیوان لب پر نداشتم. اگر هم داشتم به دردم نمی‌خورد. سر حرف را هم که نمی‌شد باز کنم. اصلاً نمی‌دانستم دخترها دارند درباره‌ی چی حرف می‌زنند. موضوع حرف‌شان تلگرامی بود. غیبت مدرن علاج مدرن هم می‌خواست. لیوان و کاسه و بشقاب علاجش نبود. اتوبوس نگه داشت. دخترها پیاده شدند. کاری از دستم برنیامده بود.

مسجدفرشته

نزدیک ایام اعتکاف، پشت چراغ قرمز، گوشه‌ی چهارراه ابن‌سینای اصفهان، بنر تبلیغاتی مراسم اعتکاف مسجد فرشته به چشمم خورد. از اسمی که برای مسجد انتخاب کرده بودند خوشم آمد. چند بار زیر لب گفتم «مسجدفرشته، مسجدفرشته».

گذشت. تا اینکه عصر روز عید سعید فطر، نزدیکی‌های غروب به بهانه‌ی گردش و بستنی خوردن از خانه بیرون زدیم و بعد از ورود به خیابان خرم از آنجا وارد خیابان شهیدان غربی شدیم و درست موقع اذان جلوی در مسجدفرشته بودیم. مسجدفرشته روبروی مدرسه‌ی سمیه با گنبدی فیرزه‌ای ایستاده بود و به ما سلام می‌کرد. یک دل نه صد دل عاشق گنبد فیروزه‌ایی مسجد فرشته شدیم و چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.

بالای سردر مسجد روی کاشی‌های زیبای فیروزه‌ای و لاجوردی با خطی زیبا و زمینه‌ی سفید رنگ نوشته بود «آرامگاه امام‌زاده عبدالله بن جعفر طیار». از کشفم کلی ذوق‌زده شدم و یاد نمازهای طولانی و کش‌دار مادرم افتادم. با خودم گفتم «خدایا! یعنی اینجا آرامگاه عبدلله بن جعفر همسر حضرت زینب و داماد امیرالمومنینه؟» به خانه که آمدم توی گوگل سرچ کردم. در سایت ویکی پدیا محل دفن عبدلله بن جعفر را بقیع یا جای دیگر نوشته بود. با خود گفتم «یعنی ممکنه این یه جای دیگه همون مسجدفرشته باشه؟» اما فوراً به خاطر آوردم که روی همان کاشی‌های لاجوردیِ بالایِ سر در مسجد نوشته بود «در سال 126 بعد از هجرت باین مکان آمد که نام این مکان که نام قدیمی این محل مسجد شام بود و سن ایشان 93 سال و 120 عدد سید ال نسب مدفون شده‌اند به معماری علی علیای». (دقیقاً عین جملات را نوشتم) این در حالی بود که ویکی پدیا سال درگذشت عبدالله بن جعفر طیار را از 80 تا 90 پس از هجرت در مدینه یا بواء تخمین زده بود. حالا این امام‌زاده عبدلله بن جعفر طیار کدام یک از فرزندان جعفر طیار است، خدا عالم است.

کولر و پنکه سقفی‌های مسجدفرشته تند تند همه جا را باد می‌زد و هوا خنک شده بود. همراه مادر و دخترم درست پشت به ضریح امام‌زاده عبدالله بن جعفر طیار در صف نماز جماعت ایستادیم و نماز خواندیم. بعد از نماز در قسمت زنانه جوانی با حالت بیماری گدایی می‌کرد و خانمی میانسال از داخل زنبیل سفید رنگش بین نمازگزاران نان و پنیر و ریحان پخش می‌کرد. نذری‌اش خوشمزه بود و ریحانِ نان و پنیرش بوی فرشته‌ها را می‌داد.

گیجول بی گناه

بعد از یک سال همه دوباره دور فاطمه خانم جمع شدیم و گروه را راه انداختیم.

_ روشنک گوشیتو بده.
_ بفرمایید.
_ گیجول رمزشو باز کن!
_ چیکار منِ مظلوم دارید؟! بفرمایید.

رفت داخل منو، بعد هم موسیقی. منم کنارش نشسته بودم. لیستی از آهنگ‌ها جلوش بود و یکی یکی پلی کرد.

_ وای فاطمه خانوم، به قرآن من اینا رو اصلا گوش ندادم، نمی‌دونم چطوری اومده تو گوشی من.

فاطمه خانوم مثل همیشه‌ش در سکوت مطلق بود. با انگشتش آهنگ بعدی را پلی می‌کرد و مزخرف‌تر از قبلی بود.

_ وای به قرآن من اینا رو یه بار هم گوش ندادم. فقط یه آهنگ بی کلام هست که وقتی با لپ تاپ کار می‌کنم گوشش می‌دم. اونم اشکال شرعی نداره. گوشی رو بدین براتون بیارمش.

گوشی را می‌گیرم. هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. فاطمه خانم چهار زانو نشسته و با دست راستش مچ دست چپش را گرفته، با انگشت اشاره دست راستش با دستبند نقره‌ای دست چپش ور می‌رود. چیزی نمی‌گوید. فقط نگاهم می‌کند. پلک هم نمی‌زند. از آن نگاه‌های سردِ سنگینِ خاموش. منم دو زانو کنارش نشسته‌ام. سرم را تا گردن کرده‌ام تو گوشی و از این پوشه به آن پوشه می‌روم تا آن موسیقی را پیدا کنم. دستم روی هر کدام می‌رود مبتذل‌تر از قبلی است. از همان‌ها که دوست داری بلند شوی و قر و فر بدهی، بدون اینکه فکر کنی الان کجا هستی و کی نشسته است. خودم تو شوک بودم که اینها چطوری آمده تو گوشی‌ من. خیس عرق بودم و دستم را سریع‌تر روی صفحه گوشی می‌کشیدم تا لکه‌ی ننگ این اتهام را از روی خودم بردارم.

_روشنک، روشنک. چندبار باید صدات کنم؟ پاشو، چیزی به اذون نمونده.

مامان لامپ را روشن کرد. آمد و پتو را از رویم برداشت.

_ هوم. مگه ساعت چنده؟

شروعِ خطرناک

“هوالمحجوب”

در فضای خانه همهمه‌ای برپا شده بود. در آشپزخانه خانم‌ها مشغول آماده کردن تنقلات بودند. گروهی روی کاناپه راحتی لَم داده بودند و طبق معمول گوشی همراه به دست به یکدیگر چیزهایی نشان می‌دادند و یک‌باره صدای قهقهه‌شان بلند می‌شد. عده‌ای هم آن سر پذیرایی میز را می‌چیدند.

یک نفر با دستِ پر وارد خانه شد. همهمه تبدیل به دست و هورا شد.

در آن شلوغی گوشیِ همراهم را گم کرده بودم. هر چقدر با تلفن خانه تماس می‌گرفتم متوجه نمی‌شدم صدایش از کجا در می‌آید. مثل یک مامور ناظر در خانه رژه می‌رفتم.

کم کم همه چیز برای برپایی یک جشن خانوادگی مهیا می‌شد. همه دعوت شدند به سالنِ پذیرایی. خانمی با صدای بلند گفت «وقتِ شروع جشنه. لطفاً تشريف بياريد این قسمت.» من هم ناخواسته کشیده شدم به قسمتِ دعوت شده. در همان حین یادم آمد گوشی‌ام را آخرین بار روی میزِ اتاق خواب گذاشته‌ام. راهم را کج کردم به طرف اتاق. با دیدن گوشی خوشحال روی صندلی نشستم و مشغول چِک کردنش شدم. در آن هیاهو منتظر تماس کسی بودم.

مشغول بودم که در اتاق بدون اجازه باز شد. سرم را به طرف در چرخاندم. با دیدنش لبخند زدم. سریع آمد داخل و با عجله کیفِ مادرش را برداشت. نگاهم به او بود. رُژِ لبی بیرون کشید. با هیجان مقابل آینه قدی اتاق ایستاد و گفت «وای این همه سر و صدا بخاطر تولدِ منه!»

رُژِ لب را کج و معوج روی لبش خواباند و سریع آن را پرت کرد درون کیف و بدون کشیدن زیپِ کیف، دوید بیرون. مات و مبهوت به آینه قدیِ خالی از او خیره شدم. او فقط شش سالش است!

1 ... 3 4 5 6 ...7 ... 9 ...11 ...12 13 14