موضوع: "بدون موضوع"

وقت رفتن

صبح که از خانه بیرون می‌آمدم مادرم گفت «قرار است با خاله و عروس‌هایش برویم حرم علامه مجلسی. پرسید تو هم می‌توانی از راه بیایی؟ خاله‌ات نذر کرده آنجا شله‌زرد بپزد.» گفتم «از طرف من معذرت‌خواهی کن. از راه می‌رسم خسته‌ام، حوصله‌اش را هم ندارم.» به حوزه که رسیدم مطهره دوستم گفت «قرار است امروز با کادر برویم بریانی. دو ساعت هم بیشتر طول نمی‌کشد. تو هم می‌آیی؟» نگاهش کردم و گفتم «نه وقتش را دارم، نه حوصله‌اش را.» هنوز ظهر نشده بود که فاطمه دوست دوران کارشناسی‌ام زنگ زد و گفت قرار است همه‌ی بچه‌های کلاس دور هم خانه‌ی مائده جمع بشویم. به یاد آن روزها. دوست داریم تو هم بیایی.» گفتم «فاطمه جان دور مرا خط بکش.»

حتی فکر کردن به حجم کتاب‌های نخوانده و مقاله‌های ننوشته و تحقیقات کلاسی دیوانه‌ام می کرد. سه امتحان میان‌ترم پشت سر هم و تحقیقات کلاسی که موعدشان تا آخر ترمی بود که یک ماه بیشتر ازش نمانده بود. از طرفی مشغله‌ی کار و انتظارات خانواده دیوانه‌ام می کرد. اصلا نمی‌دانستم کدام را اول انجام بدهم. هر روز کتابخانه، هر روز امتحان حوصله‌ی تفریح را هم ازم گرفته بود. حتی کتاب‌های نخوانده‌ای را که روزها دنبالم این طرف و آن طرف می‌کشیدم سرجایش نگذاشته بودم. اصولا آدم بی‌نظمی نیستم. آشفتگی اطرافم نشان آشفتگی ذهنم بود. یک لحظه با خودم فکر کردم اگر یک روز بگویند وقت رفتن است و عمرت به سر آمده، باید جمع کنی و بروی، چقدر کار نکرده دارم که هنوز انجام ندادم. نکند کارهایم مثل این کتاب‌های تلنبار شده‌ی گوشه‌ی میز دائم عقب بیفتند؟

پیرخوانسار

جای سوزن انداختن نیست. تا نفس می‌آید و می‌رود آدم می‌آید و می‌رود و تا چشم کار می‌کند هندوانه و خربزه است که در آب سرچشمه گذاشتند که سرد شود. به جز هندوانه و خربزه بچه‌ها هم در آب سرچشمه در حال بازی و خنک شدن‌اند. با اینکه هوای خوانسار تقریباً ده درجه از هوای اصفهان خنک‌تر است ولی به دلیل ازدحام جمعیت احساس می‌کنم تا توی گلویم آدم نشسته. تمام راه‌های عبور و مرور پارک، تمام سکوها و جایگاه‌ها مملو از جمعیت گردشگرانی است که برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به پارک سرچشمه‌ی خوانسار آمده‌اند.

اذان ظهر را که می‌گویند دلم یک جای امن و آرام می‌خواهد برای نماز خواندن. از جایم تکان می‌خورم و با استیصال اطراف را نگاه می‌کنم. دقیقاً وسط پارک یک گنبد آجری مخروطی شکل به چشمم می‌خورد که دوازده ضلع دارد. شلوغی پارک آن‌قدر تحت تاثیرم قرار داده بود که تا آن موقع متوجه گنبد نشده بودم. با خوشحالی و لبخند پیروزمندانه به همراهان می‌گویم «من یه امام‌زاده پیدا کردم. می‌رم نمازم روَ اون‌جا  بخونم» و با انگشت به گنبد آجری مخروطی که به نظر می‌رسد چند صد سال قدمت دارد اشاره می‌کنم.

لیلا و فاطمه می‌گویند «ما هم میایم.» سه نفری راه می‌افتیم. به نزدیکی بقعه که می‌رسیم، لیلا بلند بلند نوشته‌ی روی دیوار کنگره‌ای را می‌خواند: «بقعه‌ متبرک پیر خوانسار مدفن پاک صدرالدین حسین پایه گذارنده مذهب تشیع از اصفهان تا اراک و از بروجرد تا خوزستان در قرن ششم هجری و شیخ المشایخ شیخ ابا عدنان قریشی زنده قرن هفتم هجری» و ادامه می‌دهد «پس در این صورت این‌جا امامزاده نیست ولی قبر یه آدم مهمه.» کمی پایین تر از آن نوشته آیه‌ی «اِن اَکرَمَگُم عندَالله اتقاکُم» وسط کتیبه‌ای زیبا به رنگ لاجوردی کاشی‌کاری شده. آیه را از نظر می‌گذرانیم و نیم دوری می‌زنیم و از درب اصلی وارد سرسرایی می‌شویم که سه اتاق تو در تو را در خود جای داده. هوا خنک‌تر از محوطه‌ی پارک است و برخلاف آن‌جا، این‌جا آرامش و سکوتی بی‌نظیر دارد که به محض ورود به سرسرا این آرامش یکهو درونم سرازیر می‌شود. با صدای فاطمه که به چشمه‌ای به نام «چشمه پیر» اشاره می‌کند به خودم می‌آیم. چشمه سمت چپ سرسرا قرار دارد و دومتری از کف سرسرا پایین‌تر است و پر از سنگ‌ریزه و چندتایی سکه‌ی نقره‌ای براق است و از زیر اتاق سوم می‌گذرد و امکان دسترسی ندارد. به بچه‌ها می‌گویم «چقدر خوب می‌شد اگه چندتا ماهی قرمز هم توی این چشمه بود.» لیلا و فاطمه با تکان دادن سر حرفم را تایید می‌کنند. فاطمه به ارتفاع چشمه و کف سرسرا اشاره می‌کند و می‌گوید «چطوری می‌شه رفت کنار این حوضچه؟» می‌گویم «به سختی» و هر سه با هم می‌خندیم.

وارد اتاق وسطی که می‌شویم هر کس جایی را نشان می‌دهد و با موبایل شروع به عکس گرفتن می‌کند. لیلا به اتاق سمت راستی که محل عبادت خواهران است می‌رود. فاطمه در راهرویِ یک متریِ اتاقِ سمت چپی به توصیه‌ی من عمل می‌کند و با دیوارهای کاشی‌کاری شده که بک‌گراند خوبی برای عکاسی دارند، سلفی می‌گیرد. اتاق سمت چپی محل عبادت برادران است و آرامگاه محمدحسن فاضل (ادیبی فرزانه) در آن قرار گرفته است. 

مزار پیر خوانسار در اتاق وسطی است. عکسی از سقف اتاقِ وسط که معلوم است تازه مرمت شده، می‌گیرم و می‌گویم «خنکی این‌جا به خاطر اینه که سقف هر سه اتاق طاق چشمه‌ایه.» لیلا بالبخند نفسی تازه می‌کند و می‌گوید «هم خنک، هم خلوت، عجب آرامشی داره این‌جا. کاش اتاق خونه‌های الان رو هم این‌طوری می‌ساختن.» بعد تلاش می‌کند زاویه‌ی دوربین موبایل را طوری تنظیم کند که دیوارهای کاشی‌کاری شده و ضریح سبزرنگ مشبک که روی قبر بابا پیر (پیر خوانسار) قرار دارد در کادر دوربین موبایلش جا بگیرد.

به قدری فضای این سه اتاق تو در تو جذاب، خنک و آرامش‌بخش است که هر سه برای لحظاتی فراموش می‌کنیم برای چه آمدیم این‌جا تا اینکه خانم جوانی که تازه وارد بقعه شده، می‌گوید «ببخشید خانوما قبله از کدوم طرفه؟» هر سه با هم جهت قبله را نشان می‌دهیم و فاطمه می‌گوید «ای بابا! مثل اینکه ما هم برای نماز خوندن اومده بودیم اینجاها.» هر سه به اتاق سمت راستی می‌رویم و زیر سقف طاق چشمه‌ای گچ‌کشی شده نماز شکسته‌ی ظهر و عصر می‌خوانیم و بعد از آن بقعه‌ی پیر خوانسار را با همه‌ی آرامش و خنکی‌اش ترک می‌کنیم و به دنیای گرم و شلوغ آدم‌های پارک برمی‌گردیم. انگار که سفری در زمان کرده باشیم.

دعا با طعم دخترم

کتاب دعا دستم بود و داشتم دعا می‌خواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا می‌گفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماهه‌ش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش هنوز مو نداشت ولی مادرش یک کش موی صورتی را زده بود به سرش. انگار دوست داشت از همین الان دختر بودنش را جار بزند. دخترش خیلی به دلم نشست. برای یک لحظه دلم دختر کشید. دوست داشتم الان من هم یک دختر داشته باشم. دختری همین شکلی با لباس‌های صورتی.

به ‌خواندن دعا ادامه دادم و آن خانم هم داشت نماز می‌خواند. دخترش آرام نشسته بود و دست و پا می‌زد. آن همه گله و شکایت یادم رفت. زبانم دعا می‌خواند و دلم دعا می‌کرد که این بچه گریه کند تا بغلش کنم. ولی آرام‌تر از آن بود که دعایم در حقش گیرا شود. نماز مادرش تمام شد و آماده شد که برود. سریع دعا را بستم و گفتم «ببخشید می‌شه یه کم بغلش کنم؟» بغلش کردم و بوسیدم. دوست داشتم مادرش کنارم نبود تا او را حسابی می‌چلاندم. دخترش را برای بار آخر بوسیدم و دادم دستش. خداحافظی کردم و رفتم.

دختر من هم می‌توانست الان چندماهه باشد، شاید هم چندساله. لذتی که بوسیدن بچه دارد، بوسیدن کارنامه و مدرک ندارد.

لیوان لب پَر

غرق افکارم بودم که صدای یکی از آن‌ها را شنیدم. رو به بغل‌دستی‌اش گفت «دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغل‌دستی پکرش کرد. «نه من آن‌لاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟»

بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسی‌هایشان حرف می‌زدند. انگار دانشجو بودند. دومی گفت «حیف که من آن‌لاین نبودم وگرنه حالش رو می‌گرفتم.» بازار غیبت داغ بود. شیطان کله‌ش را کرده بود داخل اتوبوس و می‌خندید. چطور می‌شد سر حرف را باهاشان باز کنم؟ چطور می‌توانستم کله‌ی شیطان را بکنم بیرون؟

بچه که بودم پیرزنی همسایه‌مان بود. هر وقت دلش می‌گرفت مادرم را صدا می‌کرد و می‌نشت به درددل. از عالم و آدم غیبت می‌کرد. مادرم همیشه بین دوراهی می‌ماند. از طرفی دلش نمی‌خواست حرف‌هایش را گوش کند و از طرفی هم نمی‌خواست دل پیرزن را بشکند. یکی از همین روزهای درددل، یک لیوان لب پَر برداشتم و پرت کردم توی حیاط. لیوان شکست و صداش پیچید توی حیاط کوچک‌مان. سر حرف گم شد. پیرزن عوض اینکه دنباله‌ی حرفش را بگیرد مادرم را فرستاد تو که ببیند بلایی سر ما نیامده باشد. از آن به بعد این شد ترفند ما. لوازم به دردنخور خانه حالا به دردبخور شده بودند. توی اتوبوس لیوان لب پر نداشتم. اگر هم داشتم به دردم نمی‌خورد. سر حرف را هم که نمی‌شد باز کنم. اصلاً نمی‌دانستم دخترها دارند درباره‌ی چی حرف می‌زنند. موضوع حرف‌شان تلگرامی بود. غیبت مدرن علاج مدرن هم می‌خواست. لیوان و کاسه و بشقاب علاجش نبود. اتوبوس نگه داشت. دخترها پیاده شدند. کاری از دستم برنیامده بود.

مسجدفرشته

نزدیک ایام اعتکاف، پشت چراغ قرمز، گوشه‌ی چهارراه ابن‌سینای اصفهان، بنر تبلیغاتی مراسم اعتکاف مسجد فرشته به چشمم خورد. از اسمی که برای مسجد انتخاب کرده بودند خوشم آمد. چند بار زیر لب گفتم «مسجدفرشته، مسجدفرشته».

گذشت. تا اینکه عصر روز عید سعید فطر، نزدیکی‌های غروب به بهانه‌ی گردش و بستنی خوردن از خانه بیرون زدیم و بعد از ورود به خیابان خرم از آنجا وارد خیابان شهیدان غربی شدیم و درست موقع اذان جلوی در مسجدفرشته بودیم. مسجدفرشته روبروی مدرسه‌ی سمیه با گنبدی فیرزه‌ای ایستاده بود و به ما سلام می‌کرد. یک دل نه صد دل عاشق گنبد فیروزه‌ایی مسجد فرشته شدیم و چندتا عکس یادگاری هم گرفتیم.

بالای سردر مسجد روی کاشی‌های زیبای فیروزه‌ای و لاجوردی با خطی زیبا و زمینه‌ی سفید رنگ نوشته بود «آرامگاه امام‌زاده عبدالله بن جعفر طیار». از کشفم کلی ذوق‌زده شدم و یاد نمازهای طولانی و کش‌دار مادرم افتادم. با خودم گفتم «خدایا! یعنی اینجا آرامگاه عبدلله بن جعفر همسر حضرت زینب و داماد امیرالمومنینه؟» به خانه که آمدم توی گوگل سرچ کردم. در سایت ویکی پدیا محل دفن عبدلله بن جعفر را بقیع یا جای دیگر نوشته بود. با خود گفتم «یعنی ممکنه این یه جای دیگه همون مسجدفرشته باشه؟» اما فوراً به خاطر آوردم که روی همان کاشی‌های لاجوردیِ بالایِ سر در مسجد نوشته بود «در سال 126 بعد از هجرت باین مکان آمد که نام این مکان که نام قدیمی این محل مسجد شام بود و سن ایشان 93 سال و 120 عدد سید ال نسب مدفون شده‌اند به معماری علی علیای». (دقیقاً عین جملات را نوشتم) این در حالی بود که ویکی پدیا سال درگذشت عبدالله بن جعفر طیار را از 80 تا 90 پس از هجرت در مدینه یا بواء تخمین زده بود. حالا این امام‌زاده عبدلله بن جعفر طیار کدام یک از فرزندان جعفر طیار است، خدا عالم است.

کولر و پنکه سقفی‌های مسجدفرشته تند تند همه جا را باد می‌زد و هوا خنک شده بود. همراه مادر و دخترم درست پشت به ضریح امام‌زاده عبدالله بن جعفر طیار در صف نماز جماعت ایستادیم و نماز خواندیم. بعد از نماز در قسمت زنانه جوانی با حالت بیماری گدایی می‌کرد و خانمی میانسال از داخل زنبیل سفید رنگش بین نمازگزاران نان و پنیر و ریحان پخش می‌کرد. نذری‌اش خوشمزه بود و ریحانِ نان و پنیرش بوی فرشته‌ها را می‌داد.

1 2 4 ...6 ...7 8 9