موضوع: "بدون موضوع"

عبرت‌پذيران

جلسه‌ی امتحان بود. استاد فقط یه ربع فرصت داشت سوالایی که برا بچه‌ها مبهم بود رو توضیح بده. هر کی به استاد نزدیک‌تر بود، انگار احساس امنیت بیشتری می‌کرد. دختر خانمی دقایقی دستش بالا بود تا بلکه در اون جمعیت دیده بشه و استاد به سمتش بیاد. من مراقب جلسه بودم. احساس می‌کردم دستاش خسته شده از بس بالا نگه‌شون داشته اما ناامید نمی‌شد. حس قشنگيه دیده شدن درست در جایی که همه می‌خوان دیده بشن و لبخند محبت کسی رو شاهد باشن.

یاد قیامت افتادم. اون وادی یوم الحسرتی که همه امید دارند یکی به دادشون برسه. در بین اون جمعیت عظیم، وقتی هراسان به هر طرف نگاه می‌کنم و منتظر دست محبتی هستم، خدایا کمکم کن. كمكم كن در دنیا این قدری توشه‌ی اعمال صالح جمع کنم که لااقل شفاعت ائمه اطهار علیهم السلام شامل حالم بشه.

چه زيبا مولاي مظلومان علي عليه السلام مي‌فرمايند «ما اكثَر العبَرَ و اقلَّ الاعتبار.»

* عبرت‌ها چقدر فراوان‌اند و عبرت‌پذيران چه اندك/ حكمت297 نهج البلاغه

دار مکافات

سر کلاس فقه نشسته بودم. قرار بود استاد امتحان متن‌خوانی کتاب را بگیرد. هرکس باید از روی کتاب متن لمعه را با اعرابِ درست می‌خواند. مدتی که گذشت بچه‌ها شروع کردند به غر زدن که این به چه درد ما می‌خورد. استاد هم جواب داد شما باید بتوانید متن را ترجمه کنید، اگر اعراب‌تان درست نباشد نمی‌توانید ترجمه کنید. هنوز این حرف از دهان استاد خارج نشده بود که من گفتم «نه این اصلا دلیل نمی‌شود. من می‌توانم ترجمه کنم اما متن‌خوانی‌ام خوب نیست.» استاد هم بلافاصله گفت «پس بخون ببینم چطور می‌خونی؟»

خیلی ناگهانی بود. با آنکه یک هفته‌ای بود که خودم را برای این امتحان آماده می‌کردم، هول کردم و یک کلمه را از اساس اشتباه خواندم. استاد هم که دید متن‌خوانی من خیلی خراب است، شروع کرد به سرزنش کردن من. تمام مدتی که استاد سرزنشم می‌کرد حرص می‌خوردم و هیچ چیز نمی‌گفتم. اما وقتی خود استاد شروع به خواندن کرد و اعراب کلمه‌ای را اشتباه گفت با لبخند پیروز‌مندانه‌ای گفتم «استاد شما هم اشتباه خوندید.» استاد لبخند زد. گفت «آره منم اشتباه می‌کنم.»

اینکه چقدر آن موقع احساس پیروزی می کردم، بماند. آن روز گذشت. چند ماه بعد قرار شد کارگاه آموزشی نویسندگی وبلاگ برگزار کنم. کلاس خوبی بود فقط مشکل این بود که بچه‌ها منظم نمی‌آمدند. جلسه‌ی سوم کارگاه بود. یکی از خانم‌هایی که بار اولش بود در کلاس شرکت می کرد، نیامده کلاس را به باد انتقاد گرفت. بعد هم یک سوال درباره‌ی شبکه‌های مجازی پرسید که گفتم اطلاعی ندارم. او هم با پوزخند گفت «چرا یه استاد درست و حسابی برای ما نمی‌ذارند؟» نمی‌دانم چرا یاد کلاس فقه آن روز افتادم.

عمل در برابر عمل

“هوالمحبوب”

خیلی وقت بود که به عنوان مشاور در کنارش بودم. نه اینکه تحصیلاتش را داشته باشم، نه. صرفا دِلی از آن سر دنیا طوری نادیده به من اطمینان داشت و مشورت می‌خواست که حتی خودم هم در راهکار دادن‌هایم سخت‌پسند می‌شدم. اطمینان او به من هم سرایت کرده بود. چند وقتی بود بدون هیچ اجازه‌ای من را در گروه‌های مختلف مجازی عضو می‌کرد و من شدیدا از این موضوع آزرده می‌شدم. بعد از هر پیوستن بلافاصله گروه را ترک می‌کردم. می‌خواستم با همین عمل با زبان بی‌زبانی اعتراضم را به او برسانم.

نه اینکه گروه ها بد باشند، نه. این روزها دلم برای برگ‌های کاغذی تنگ شده. دلم می‌خواهد غوطه‌ور شوم در کتاب‌ها و عِطر هر کتاب را با ولع استشمام کنم. خسته شدم از پیغام‌هایی که بدون سند رد و بدل می‌شوند و بعد از خواندن‌شان باید مدام سرچ کنم ببینم راست‌اند یا دروغ.

با شناختی که از او داشتم مطمئن بودم از کارم ناراحت می‌شود. ولی مگر می‌شود دلخوری بی‌جای کسی را بهانه کرد و به مقصد اصلی فکر نکرد؟ گذاشتم خودش متوجه شود. به زبان نیامدم. عضویت در گروه‌ها برای چندمین بار تکرار شد و ترک ثانیه‌ایِ من هم بلافاصله بعد از آن. دیروز وقتی پیغامش را بعد از مدت‌ها خواندم بی‌اختیار لبخند زدم. از من اجازه خواسته بود تا مرا عضو گروهی کند. دل توی دلم نبود. گاهی عمل دیرتر از حرف اثر می‌کند ولی بزرگترین دستآوردش همین است که خود فرد متوجه کارش می‌شود و خودش را اصلاح می‌کند. نه اینکه شما با حرف همه چیز را دو دستی تقدیم فرد کنید و در پی‌اش گاهی کدورتی پیش بیاید. گاهی هم بعدِ حرف طرف درست می‌شود ولی دوباره از نو به همان روند قبل برمی‌گردد. اما پیغامی که طرف با عمل بگیرد اینطوری نیست. ماندگار است. ارزشش هم بیشتر است. هنوز هم که یادش می‌افتم ته دلم خوشحال می‌شوم.

افطار با طعم سرگنجشکی

برای افطار مهمان داشتیم. همسرم دست پر آمده بود خانه. درست شده بود مَثَلِ اینکه می‌گویند مرد باید انقدر دست پر به خانه بیاید که با دست‌هایش نتواند در خانه را باز کند. از او استقبال و تشکر کردم. پرسید «افطاری چی داریم؟» جواب دادم «پلوشوید و سرگنجشکی.» پلوشوید را می‌دانست. غذای آشنایی بود که هر نوعروسی بلد است بپزد، چه برسد به ما که چند سالی از زندگی مشترک‌مان می‌گذرد. ولی سرگنجشکی؟! بله خورش سرگنجشکی. یادآور روزه‌ی سرگنجشکی بود و غذایی نوبرانه در این ماه عزیز.

قابلمه‌ی تفلون گُل مَنگُلی را از کابینت بیرون آوردم و یک سوم آن را پر از  آب کردم و روی اجاق گذاشتم.در حال خرد کردن فلفل دلمه‌ای‌ها و ریختن آنها در قابلمه بودم که دخترم ریحانه غُرغُرکنان وارد آشپز خانه شد.

«مامان حوصله‌م سر رفت. پس کی مامان‌جان و باباجان می‌آن؟پس کی افطار می‌شه؟»

ریحانه حق داشت. امروز برای رسیدن وقت افطار انگیزه‌ای چند جانبه داشت. اول آمدن مامان‌جان و باباجان، دوم خریدهای خوشمزه و تازه از راه رسیده‌ی بابا. 

«دو ساعت و نیم دیگه تا افطار وقت داریم. بیا با هم این سرگنجشکیا رو آماده کنیم.»

 یخ گوشت چرخ کرده‌هایی که از یخچال بیرون گذاشته بودم وارفته بود. آنها را داخل کاسه‌ی بزرگی ریختم و چند پیاز رویش رنده کردم. بعد به آن نمک و فلفل و زردچوبه اضافه کردم و مواد را با هم مخلوط کردم. ریحانه با دقت به مراحل نگاه می‌کرد. به اندازه‌ی یک تیله‌ی کوچک گوشت برداشتم و کف دستم گِرد کردم. به ریحانه گفتم «همه‌ی گوشتا رو به اندازه‌ی یه تیله (یا به قول خود ریحانه اندازه‌ی گولی )گرد کن. به این گِردی‌ها می‌گن سرگنجیشکی. فقط مواظب باش مو توی گوشت‌ها نره.» رادیو را روشن کردم. آقایی در حال سخنرانی بود. چندتا سیب‌زمینی متوسط پوست گرفتم و نگینی خرد کردم و به آب در حال جوش اضافه کردم. حالا در قابلمه گُل مَنگُلی فلفل دلمه‌ای‌ها و سیب‌زمینی‌ها در حال جوشیدن بودند و فقط مانده بود سر گنجشکی‌ها که به آن اضافه شود. ریحانه با سرعت سرگنجشکی‌ها را آماده کرد. بهش گفتم «خودت بریزشون توی قابلمه. بعد یه کم نمک و فلفل و زردچوبه به آب اضافه کن و دوتا قاشق غذاخوری هم رب بریز. فقط مواظب باش مو توی قابلمه نیفته. بعدش درِ قابلمه رو بذار. فقط مواظب باش نسوزی. قابلمه خیلی داغه.» گفت خُب.

ریحانه مو به مو مراحل را انجام می‌داد و همسرم توی بقیه‌ی کارها بهم کمک می‌کرد. باید تا افطار سالاد درست می‌کردیم، زولبیا و بامیه می‌چیدیم توی دیس، پودر نارگیل می‌پاشیدیم روی خرمای مضافتی، خربزه‌های توقرمز گرگابی را قاچ می‌کردیم، پلوشوید دم می‌کردیم.

داشتیم در آخرین روزهای ماه مبارک خانوادگی سفره‌ی افطار را آماده می‌کردیم که صدای اذان از چند جا پخش شد. از رادیوی آشپز خانه، از شبکه‌ی اصفهان تلویزیون، از گوشی موبایل، از مسجد محل. همزمان با صدای اذان مهمان‌ها هم رسیدند. 

در آخرین روزهای ماه مبارک گفتیم، شنیدیم، خندیدیم. از همان گفتن‌ها و شنیدن‌ها و خندیدن‌ها که فقط در جمع خانواده ممکن است و نه هیچ جای دیگر. سفره‌ی افطار را پهن کردیم، نماز خواندیم و افطاری  پلوشوید و سرگنجشکی خوردیم.

زنان نادیده

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد. 

سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد می‌شدند و به شهر می‌رفتند. نزدیک روستا که رسید، دید جمعیتی پرچم به دست جلوی صهیونیست‌ها ایستاده‌اند. عده‌ای از زن‌ها دور هم نشسته بودند و گریه و زاری می‌کردند. سلما ماشینش را کنار زد و رفت قاطی آنها. از زن‌ها سراغ مادر پیرش را می‌گرفت. از این زن به سمت آن یکی می‌رفت و جواب درست و حسابی نمی‌شنید. آنها را از روستا بیرون کرده بودند و حالا روستا در محاصره بود. کنار یکی از زن‌ها انگار زانوهایش شل شد و نشست زمین. سرش را به سمتی که زن اشاره می‌کرد، چرخاند. چند جسد بودند که عده‌ای دورشان نشسته بودند. سرش را به طرف جلو برگرداند و به سربازها خیره شد. پرچمی را از دست کناری‌اش ‌کشید، بلند ‌شد و به طرف صهیونیست‌ها ‌دوید. هیچ‌ کس نمی‌توانست جلویش را بگیرد. گلوله‌ها انگار به او اصابت نمی‌کردند. سلما همچنان بی توجه جلو می‌رفت. کمی جلوتر خورد زمین. رد خون لباس‌های سفیدش را سرخ کرده بود.

سلما و مادرش در نزدیکی مکانی دفن شدند که از طرف سازمان ملل برای دفاع از حقوق زنان تأسیس شده بود.

1 2 3 ...4 ... 6 ...8 9