موضوع: "بدون موضوع"

قدمت کهن فضای مجازی

دوست دارم همیشه یک ردپایی از خودم به جا بگذارم. اگر به وبلاگی سر بزنم حتما یک نظر هم ارسال می‌کنم؛ پستی را که می‌خوانم لایک می‌کنم و برایش کامنت می‌گذارم. آدمی نیستم که اگر از کنار مطلبی، عکسی، چیزی رد شدم زیر چشمی یک نگاهی بیندازم و بعد راه خودم را بگیرم و بروم. انگار دوست دارم هر جا که می‌روم وجود خودم را در آنجا و آن لحظه ثبت کنم.

خودم هم همیشه دوست دارم بدانم چه کسی وبلاگم را می‌خواند؟ از کجا می‌آید؟ چه شخصیتی دارد؟ کافی است شمارشگر کانالم یک شماره کم یا زیاد شود. چک می‌کنم ببینم چه کسی آمده و چه کسی رفته.

شاید این رفتارها و این فضای مجازی پدیده‌ای نوظهور به نظر برسد اما به نظرم اینطور نیست. آن آدم قد بلند ِ مو فرفری هم که لباس‌هایش برگ درخت بود، هر جا می‌رفت از خودش ردپا به جا می‌گذاشت؛ روی در و دیوار غارها کامنت می‌گذاشت و ما را از احوال خودش آگاه می‌کرد. ما هم دوست داریم بدانیم چه کسانی در این غارها و آثار باستانی زندگی می‌کرده‌اند، چه ویژگی‌هایی داشته‌اند، زندگی و افکار و دغدغه‌هایشان چه بوده.

بعدها با زغال و اسپری روی در و دیوار و درخت، اسم‌مان را نوشتیم و از خودمان ردی به جا گذاشتیم. (به قول امروزی‌ها کامنت گذاشتیم و اشیاء را لایک کردیم) تا بعدی‌ها بدانند ما اینجا بوده‌ایم.

الان هم آدم‌ها همان‌اند که بودند؛ حب به جاودانگی و ردپا از خود به جا گذاشتن هم همان است. فقط شکل و ابزارش متفاوت شده. اگر قبلا چند سال طول می‌کشید تا ردپا و دست‌خط افراد به دست دیگران برسد، آن هم به طور مجازی، یعنی بدون اینکه هیچ وقت همدیگر را ببینند، امروز دست‌خط‌ها سریع‌تر به همدیگر می‌رسد. آن به آن. افرادی که ممکن است هیچ وقت در فضای حقیقی همدیگر را نبینند.

به نظرم فضای مجازی پدیده‌ای نو ظهور نیست، قدمتی به اندازه‌ی انسان‌های غارنشین دارد.

از مسجد سید تا طالقانی

هر وقت می‌خواستیم برویم خانه‌ی مادربزرگ از خیابان جامی می‌رفتیم. یک روز پدرم گفت امروز می‌خواهم از خیابانی جدید بروم. به خیابانی که پدرم می‌گفت رسیدیم: «خیابان آیت‌الله زاهد». خیابان جدید کمی پیچ و خم داشت ولی مسیر ما را خیلی راحت کرده بود. همیشه از همان مسیر می‌رفتیم و همین شد که اسم خیابان توی ذهن من ماند. همیشه فکر می‌کردم آیت‌الله زاهد چه کسی بوده که اسمش را روی خیابان گذاشته‌اند.این سوال توی ذهن من ماند تا روزی که آقای برقی‌کار، استاد تفسیرمان گفتند چند جلسه به جای من خانم زاهد سرکلاس‌تان می‌آیند. جلسه امروز و فردا شد تا بالاخره دیروز برگزار شد.

خانم زاهد خانمی مودب و خوش صورت بودند که بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک بچه‌های کلاس دست دادند و برای آشنایی بیشتر حضور و غیاب کردند. قبل از شروع بحث کلاس از رشته‌ی تحصیلیشان سوال کردم. حرف به خانواده‌شان رسید که گفتند من دختر آیت‌الله زاهدم. خیابانی نزدیک مسجدسید هست که نام پدر مرا روی آن گذاشتند. پدرم انسان شریفی بود. وقتی فوت کرد شاگردانم به من گفتند چرا در مورد پدرتان برای ما صحبت نکردید. پدر خیلی دوست داشت که من وارد حوزه شوم. من هم بعد از سیکل آمدم حوزه. خیلی تشویقم می‌کرد که درسم را بخوانم. همیشه می‌گفت دوست دارم بانوامین شوی. خیلی وقت‌ها هم خودش درسم می‌داد. مسجدی که برای نماز و سخنرانی می‌رفت نزدیک همان خیابانی است که نامش را رویش گذاشتند. همیشه هم از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفت. مسیر طولانی بود. برادرانم می‌گفتند چرا اجازه نمی‌دهید شما را با ماشین ببریم؟ سنی از شما گذشته، اذیت می‌شوید. پدر می‌گفت پیاده که بروم مردم مرا می‌بینند و سوال شرعیشان را می‌پرسند. می‌گفت مردم هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانند. تا روزی که پدرم به رحمت خدا رفتند. روزی شهردار آمد پیش ما و گفت می‌خواهم این کوچه پس کوچه‌ها را خیابان کنم و اسم پدرتان را روی آن بگذارم. گفت پدرتان خیلی به گردن من حق دارند. بچه که بودم روزی حوصله‌ام سررفته بود و دم در خانه ایستاده بودم. پدرتان مرا دید، به من سلام کرد و گفت اگر حوصله‌ات سر رفته شب که پدرت آمد خانه بگو تو را بیاورد مسجد. آن شب رفتم مسجد و حمد و سوره‌ی پر غلطی خواندم و از پدرتان جایزه‌ گرفتم. این شد که پایبند مسجد شدم. حالا هم می‌خواهم اسم این خیابان را بگذارم آیت‌الله زاهد.

بخشش

چند روز پیش برای وداع با چند شهید گمنام حرم شاهچراغ نشسته بودم. منتظر نماز مغرب و عشا بودم. دو تا دختر بچه دنبال هم می‌کردند. پای یکی خورد به پای من و افتاد زمین. خودش را انداخت روی شانه‌ام و زد زیر گریه. در حالی که خیلی هق هق می‌کرد دستم را سفت گرفته بود و می‌گفت «خانم تو رو خدا ببخشید، اصلا حواسم نبود، خانم تو رو خدا.»

خیلی شوکه شده بودم. نه تنها چیزی نگفتم که اخم هم نکرده بودم. تازه بچه‌ها را هم دوست دارم. وقتی این همه اشک و التماسش را دیدم، دوست داشتم هر طور شده آرامش کنم. محکم بغلش کردم، دست به صورتش کشیدم، اشک‌هاش را پاک کردم. گفتم «الهی قربونت برم اشکالی نداره، گریه نکن.» بعد هم بردمش پیش مامانش.


اشتباهاتم از قلم در رفته خدا. کاش الان من هم حال همان دختر بچه را داشتم. خودم را می‌انداختم بغلت، هق هق می‌کردم و با التماس می‌گفتم «خدایا ببخشید، اصلا حواسم نبود.» تو هم بغلم می‌گرفتی، اشک‌هام را پاک می‌کردی و می‌گفتی «قربونت برم اشکالی نداره.»

“روشنک بنت سینا”

دختر پدری

«مامان این پشتیا چیه خریدی؟ ببر پس‌شون بده به درد نمی‌خورن. پنبه‌زنی هم خوب کلات رو شناخته و چیزای به درد نخورش رو بهت می‌ده.»
«بابات گفت بخرم. حالام اگه می‌خوای به بابات بگو.»
رگ خواب من خوب دستش آمده. هر چیزی که می‌خرد و من مخالفت می‌کنم یا ان قلتی تویش می‌آورم، خیلی زود می‌گوید «بابات گفته بخرم.» حتی وقتی که می‌خواهد خامم کند و ازم بله بگیرد، حرفش را از کانال قول بابا عبور می‌دهد.

*
درک می‌کنم که تو هم مثل من چقدر عزیز پدرت هستی و چقدر پدرت تو را دوست دارد. می‌فهمم چه حسی داری وقتی نسبت به پدرت ظلم و خیانت می‌کنند. درکت می‌کنم چقدر از تنهایی پدرت و گریه‌های شبانه‌اش ناراحت می‌شوی.
ما دخترها همه دلگرمی و پشت و پناه‌مان پدرمان است. من که هر وقت با کسی دعوایم می‌شود اگر زورم بهش نرسد سریع می‌دوم و پشت پدرم قایم می‌شوم. تو چه؟ تو هم همین حس و تجربه را داری؟
راستی چرا امسال مثل هر سالت نیستی؟ ناسلامتی تولد پدرت است. البته می‌دانم دلشوره‌ات از کجا آب می‌خورد. به خدا این روزها وقتی فکر می‌کنم که من باشم و دست گرم پدرم هر شب صورتم را نوازش نکند، صدایش را نشنوم، صورتش را نبینم، کسی نباشد که بابا صدایش کنم، بغض گلویم را می‌گیرد و نفسم به شماره می‌افتد.درکت می‌کنم. به دلت افتاده که فقط دو ماه دیگر می‌توانی پدرت را ببوسی، صدایش بزنی، برایش خودت را بیشتر لوس کنی. امسال تولد پدرت با هر سال فرق دارد، آخرین سال تولدش است. 77 ساله می‌شود و این شماره دیگر بالاتر نمی‌رود.
حتما وقتی مردم زینب صدایت می‌زنند بیشتر غصه‌ات می‌گیرد و در دلت می‌گویی من که پدری ندارم که زینتش باشم. عیبی ندارد خانم، هنوز که پدرت هست. سیب که از آن بالا می‌افتد، هزار چرخ می‌خورد. ما که از دو ماه دیگر خبر نداریم. باید قدر این لحظه‌ها را بدانیم.

*
«در باز شد گل آمد، پدر با خنده آمد.» 
بابا که از در آمد تو با صدای بلند برایش خواندم.
«بابا روزت مبارک. می‌گم بابا اگه من نبودم که پدر نمی‌شدی، حالا چی می‌خوای به منی که بهانه‌ی پدر بودنت هستم، هدیه بدی؟» 
بابا به زبان‌درازی‌ام خندید. هدیه‌ای بهتر از همین خنده‌ی قشنگش؟

هجرت

همیشه فکر می‌کردم چرا هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه را به هم تبریک می‌گویند. وقتی می‌پرسیدم می‌گفتند چون حکومت اسلامی از هجرت پیامبر از مکه به مدینه شروع شده. دوباره این سوال برایم مطرح می‌شد که خوب به جای هجرت می‌توانند پایه‌گذاری حکومت اسلامی را جشن بگیرند. این سوال مدام توی ذهن من بود تا اینکه آن روز استادمان در مورد هجرت صحبت کردند و گفتند هجرت مفهومی عام‌تر از هجرت پیامبر از مکه به مدینه دارد. هجرت یعنی رفتن از بدی به خوبی، از مکان بد به مکان خوب، از اخلاق بد به اخلاق خوب، از عقاید نادرست به عقاید درست، از عادات بد به عادات خوب. همان‌طور که پیامبر از موقعیت‌های بد و شرایط سخت مکه به شرایط بهتر مدینه هجرت کردند، شما هم وقتی توی موقعیت‌های بد گیر می‌کنید یکی از راه‌هایی که به رویتان باز است، هجرت است. مثلاً نقل مکان از یک محله‌ی بد به یک محله‌ی خوب یا هجرت از یک اخلاق بد به یک اخلاق خوب.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم این همان معنی حول حالنای خودمان است که سر سفره‌ی هفت سین می‌خوانیم؛ تحویل و تغییر حال ما به بهترین حال‌ها. حتی می‌توانیم از بدتر به بد هجرت کنیم یا حتی از خوب به خوب‌تر مثل هجرت از جمادی‌الثانی به رجب.

1 2 3 ...4 ...5 6 8 9