نشان کرده‌ی ملا مصطفی

از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های روز را روی سرم چسبانده بودم. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی لری. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دهند. 

اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود، مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت، بعد با دست چپ، بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را».

یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود، این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟».
خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی» آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته، هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم.
ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.
تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعواها، برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز».
هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».
بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.