موضوع: "احسانه"

210000

درب خانه راکه باز کردم متوجه تغییرات غیر عادی شدم. انگار وقتی می رفتم درب اتاق بسته بود, الان زیر دربازبود.باترس ولرز واحتیاط دراتاق راباز کردم ولامپ اتاق راروشن کردم.درب اتاق من هم باز بود دیگر نزدیک بود قالب تهی کنم ,صدای قلبم رابه وضوح می شنیدم. تصویرصورتم راکه درآیینه قدی اتاق دیدم رنگم مثل گچ سفید شده بود.آرام دراتاقم راباز کردم کمد, کشوها, کمد میز مطالعه ام ,همه و همه چیز به هم ریخته بود .یک لحظه ذهنم سریع شروع به فعالیت کرد. چه چیز باارزشی دراین اتاق داشتم؟ناگهان به یاد طلاهایم افتادم سریع درکمد راباز کردم اثری ازآن ها نبود .ناراحت وناامید خودم راروی تختم انداختم .چقدربرای دزدی که طلاهایم رابرده بود خط ونشان کشیدم.چند ساعتی درحال خودم بودم وفکر می کردم چطوراین خبر رابه خانواده ام بدهم که زنگ در رازدند.سلانه سلانه وبابی حوصلگی مسیرراطی کردم ودرب رابازکردم مادربزرگم پشت در بود وقتی با قیافه درهم ووارفته من روبرو شدپرسید: چی شده مادر کسی طوریش شده؟ ومن با لب های آویزان ماجرارابرایش توضیح دادم .مادر بزرگم دستی به سرم کشید وگفت :مادر حلالش کن نگذار مال حرام به زندگیش ببرد.

میگه ها

درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و رفتارکردن که جای خود دارد.
قضیه از جایی شروع شد که من سطح سه قبول شدم و با فاطمه که از قبل آشنایی مختصری داشتم صمیمی شدم. فاطمه تا قبل از ازدواجش تهران زندگی می کرد. به خاطر همین لهجه خاصی نداشت و گاهی به شوخی لهجه ما را تقلید می کرد و اسباب خنده ما را فراهم می کرد.
تا اینکه من متوجه شدم کلمه ای را به کار می برد که جزء لهجه اش حساب می شود:
وقتی مطلبی را کشف می کرد و می خواست برای ما توضیح دهد جمله اش را با یک کلمه شروع می کرد:
میگه ها
یک بار که لهجه ما را تقلید می کرد کشفم را گفتم و او انکار کرد.
من هم سر مباحثه که بیشتر از این کلمه استفاده می کرد، مچش را گرفتم حالا هر وقت این کلمه را تکرار می کرد کل گروه مباحثه بهم می ریخت.
تا روزی که برای کنفرانس فمنیسم رفته بودم بحث خیلی سختی بود.
برای اینکه بچه ها متوجه شوند یکبار از روی درس می خواندم و بار دیگر برداشتم را از متن می گفتم.
در یکی از این توضیح ها بی آنکه بفهمم کلمه معروف فاطمه را تکرارکردم.
ناگهان با شلیک خنده گروه مباحثه ام روبرو شدم.
گاهی فکر میکنی تافته جدا بافته هستی، با بقیه فرق میکنی.
گاهی فکر می کنی چیزهایی که
می گویند مربوط به دیگران است به تو ربطی ندارد.
اما سربزنگاه متوجه می شوی که تو هم، جزء این عالمی و مثل بقیه از این امور مبرا نیستی.

گلستان در آتش

سالهای دفاع مقدس رزمنده ها و خیلی از نوجوان ها که با التماس و دست بردن در شناسنامه ها خود را به خط مقدم جبهه ها می رساندند دليلي جز عشق نداشت و حالا در سال های اخیر که مدافعان تا آن طرف مرزها و تا عراق و سوریه می روند نيز فقط به عشق شهادت است.
حالا با گذشت سال ها از دفاع مقدس، در حصار امن مرزهای کشور با کیلومترها فاصله از میادین جنگ، در قلب ایران در یکی از خیابان های بالاشهر تهران اگر عاشق شهادت باشی به معشوق خواهی رسید و تنها راه وصال این عاشق و معشوق در جهاد اکبر است در تهذیب و تزکیه نفس در گرو اعمال و انتخاب مسیرهایی که رفته می شود و نمی شود در سبک زندگی اسلامی است همانگونه که خداوند میفرماید: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّى(آیه 14 سوره مبارکه اعلی)