عادت کردم عادت نکنم.

قبل از ماه مبارک هوس کباب برگ کرده بود دلم. بهش وعده دادم که چشم.

«آقاجان چند روزه سفارش غذا ندادینا.»

و اصرار کردم بر خواسته‌ام. ساعتی بعد باز بهم امر کرد «فالوده تو این هوای گرم خیلی می‌چسبه ها.»

«آقاجان تا سر کوچه می‌رین؟ می‌گن فالوده‌هاش خیلی خوشمزه‌ستا.»

او هی امر می‌کرد و من اجرا می‌کردم. گاه چیزی که لازم داشم ضروری بود و گاهی تنها یک هوس زودگذر. اما من آن قدر به تهیه‌اش مشتاق بودم که حتی نمی‌توانستم تحمل کنم کسی خواسته‌ام را به تعویق بیندازد. انگار عادت کرده‌ بودم

*   *   *
 

ماه رمضان است. بیست و چند روز است که یک جور دیگر نفسم را عادت داده‌ام. روزهای اول خیلی سختش بود. می‌خواست تمرد کند اما یک نه‌ی بلند گفتم و در برابرش ایستادم. حالا فهمیده‌ام باید عادت کنم عادت نکنم. این جمله را همیشه استادمان می‌گفت. «عادت کنید عادت نکنید.»

بارها خوانده‌ام امام در گرمای نجف بر هندوانه‌ی شیرین نمک می‌پاشد. شاید برای دیگرانی که در اطراف امام بودند قابل درک نبود. امام می‌دانست چه می‌کند؟ در کتاب آداب الطلاب هم شرح جوانی آمده که شبیه همین است. جوان هوس کله پاچه می کند و شش ماه نفسش را سَر می‌دواند تا ادبش کند. تا بداند هر وقت هوس کرد همه چیز مهیا نیست. تا بداند عنان صاحبش دست او نیست.

چند شب پیش که از مراسم احیا برمی‌گشتم، خیابان‌ها شلوغ بود. همه داشتند از مراسم برمی‌گشتند. شاید اگر شب قدر ماه مبارک نبود آن موقع شب کسی در خانه‌ی خودش هم تشنه می شد، حوصله نمی‌کرد تا آشپزخانه برود لیوان آبی بخورد. اما انگار این ماه چیزی دارد که اگر کسی خواست نفسش را تادیب کند، بتواند. بشود. انگار این یک ماهه می‌شود «عادت کنیم عادت نکنیم.» انگار من هم کمی عادت کردم عادت نکنم.