موضوع: "ريحانه علي عسگري"

ضرورت

کتابی را جلوی من باز کرد و گفت: ببین این حدیثی بود که گفتم. نگاهی به کتاب پیش رویم انداختم نوشته بود: بهترین چیزى که براى زن سعادت بخش و مفید مى باشد، آن است که مردى را نبیند و هیچ مرد نامحرمى نیز او را نبیند.«بحارالأنوار» (ج103، ص238)
ادامه داد: ببین با این حدیث چقدر زن محدود می شود. باید در خانه بنشیند چرا, چون نامحرم او را می بیند. پس با این حساب با فعالیت اجتماعی و شغل و تحصیلات برای یک زن مخالف می کند. لبخند زدم و گفتم: اتفاقا این حدیث ضرورت شغل و تحصیلات را برای خانم ها می رساند. با چشمانی متعجب پرسید: مثلا چطوری؟جواب دادم: یک زن نیازهایی دارد که باید برطرف شود, مثلا نیاز به دکتر, پرستار, سونوگرافی و تخصص های دیگری که خود بهتر می دانی مورد نیاز یک خانم هست و ضروری هم هست. نیاز به لباس و لوازمی پیدا می کند که حتی خودش هم ترجیح می دهد فروشنده اش یک زن باشد. نیاز به معلم و استاد برای فرزندان دختر ,مهد کودک ها و خیلی جاهای دیگر که تو خودت بهتر می دانی. حالا اگر بخواهیم به مقتضای این حدیث عمل کنیم که این زن بخواهد کمتر با نامحرم روبرو شود, باید این افراد در جامعه باشند و این تخصص ها را کسب کنند که این ضرورت تحصیلات را می رساند و بعد هم باید از تخصصشان استفاده کنند, که این ضرورت شغل را می رساند فقط باید محیط دانشگاه و محیط کار را برایشان اصلاح کنیم.

یک حرکت

ساعت شش صبح بود كه به دانشگاه رسیدم. قرار بود آزمون شرکت نفت برگزار شود. نزدیک به پانزده هزار نفر در آن شرکت کنند اول جلسه به شرکت کنندگان و مراقبین کیک و آب معدنی داده شد. بلاخره آزمون شروع شد. کار خسته کننده و یکنواختی بود تا اینکه اعلام کردند هر کس بخواهد می تواند پاسخنامه را تحویل دهد. جمعیت زیادی از شرکت کنندگان از جای خود بلند شدند و پاسخنامه ها را تحویل دادند و رفتند. دوباره مشغول مراقبت شدم تا اینکه یکی از مراقبین را دیدم که شروع به جمع آوری بطری های خالی آب معدنی کرد که از شرکت کنندگانی که برگه های خود را تحویل داده بودند جامانده بود. همانطور که وظیفه مراقبت را انجام می داد, بطری را جمع می کرد, آب آن ها را داخل آب سرد کن می ریخت, بطری را, داخل سطل زباله می انداخت و درب آن را درون پلاستیکی که به همراه خود آورده بود می انداخت. اولین فکری که به ذهنم رسید بازیافت بود امابعید می دانستم. کم کم مراقبت یکی از کلاس ها هم شروع به جمع آوری بطری کرد. پرسیدم بطری ها را برای چه جمع می کنی؟ جواب داد: سارا می خواهد. تعجب کردم و سوالم را از سارا پرسیدم. جواب داد: این ها ویلچر می شود برای معلولین. جوابم را نگرفته بودم, برایم توضیح داد که اگر تعداد زیادی از درب های بطری را تحویل دهیم یک ویلچر می شود برای یک معلول نیازمند. از من خواست که بطری های راهروی روبرو را جمع کنم. تصمیم سختی بود. جلو این همه چشم که حتما در وهله اول همان فکری را می کردند که من می کردم این کار را انجام دهم برایم سخت بود بلاخره دل به دریازدم و بطری های راهرو روبرویی را جمع کردم. کم کم تمام مراقبین شروع به این کار کردند و تعداد زیادی درب بطری جمع شد. به سارا گفتم: می توانیم فقط درب ها را جمع کنیم لازم هم نیست چند رفت و آمد کنیم. جواب داد: این طور ممکن است آب باقیمانده درون بطری, روی زمین بریزد و کار کارگران نظافت چی زیاد می شود تازه می خواهیم ثواب کنیم کباب می شود.
آخر جلسه شرکت کنندگانی که هنوز برگه های خود را تحویل نداده بودند بطری هایشان را همراه پاسخنامه ها تحویل می دادند موضوع را به سارا گفتم, خوشحال شد و گفت ببین یک حرکت چقدر می تواند روی بقیه اثر بگذارد.

ستون دین

گفت: بفرمایید. جواب دادم: ترجیح می دهم شما شروع کنید. خندید و گفت: معمولا این مواقع دختر خانم ها می پرسند و آقایان جواب می دهند. اما من باز هم شروع نکردم. این شگردی بود که مشاورمدرسه به ما گفته بود, تا قبل از اینکه خواستگار شروع نکرده شما حرفی نزنید. بلاخره شروع به صحبت کرد از کارش شروع کرد و به مسائل دینی رسید گفت: راستش من نماز نمی خوانم از تعجب شاخ در آوردم ولی سعی کردم آنرا نشان ندهم, ادامه داد: خیلی دوست دارم نماز بخوانم ولی خیلی حالش را ندارم, البته شاید شما سبب خیر شدید و من خواندم, اماهیئت می روم؛ کربلا هم هرسال می روم. می خواستم بلند شوم. حرفی برای گفتن نداشتم, اما او انگار خوشش آمده بود, بخاطر همین ادامه داد و من خیلی آرام و بی حوصله جواب سوالاتش را می دادم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که متوجه بی حوصلگی من شد و گفت: شما چقدر کم حرفید. حرفی برای گفتن نداشتم برای اینکه قضیه بیش تر کش پیدا نکندگفتم: من همان موقع که حوزه نمی رفتم هم خیلی نماز برایم مهم بود حالا که دیگر برایم حیاتی است. جواب داد ولی من هیئت می روم گفتم: نماز که واجب است نمی خوانید و هیئت که مستحب است می روید.صداقتان برای من خیلی ارزش دارد امامن نمی توانم با شما زندگی کنم جواب داد: آدم ازدواج می کند تا به آرامش برسد زندگی که با دروغ شروع شود آرامشی ندارد من هیچ وقت از صداقت ضرر نکرده ام و تصمیم دارم همین رویه را ادامه دهم. به نظرم پسر فهمیده ای آمد حیف که ستون دینش کج بود.

مدیر کیست؟

سوار اتوبوس شدیم و هرکدام به خانه رفتیم. از راه که رسیدم تلویزیون را روشن کردم درباره کودتای مخملی صحبت می کرد در مورد هتک حرمت و ضرب و شتم عزاداران حسینی به بهانه انتخابات, و به ادعای تقلب در آن. در آخر هم راهپیمایی آنروز را نشان داد و گفت که خیلی خوب برگزار شده. شاید برای مردمی که الان, مثل من آن صحنه ها را از تلویزیون می دیدند باور اینکه این جمعیت چگونه مدیریت می شوند سخت بود, ولی برای منی که وسط آن جمعیت بودم مسلم بود که گرداننده آن راهپیمایی کسی جز خود امام حسین (ع)نبود.

قضاوت

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت.
غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت:
آقای راننده می‌خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم؟
باخودم گفتم: خب از یکی از خانم‌ها می‌پرسیدي باید حتما صدایت را روی سرت بیندازي؟


راننده گفت:
-باید دروازه دولت پیاده شوید.


مسیرش بامن یکی بود. وقتی رسیدیم و خواستم پیاده شوم خانم مذکور را دیدم.


خدای من، زنی بود با چادر ملی، پلاستیک سیاه خیلی بزرگی در دست راست، و یک عصای سفید در دست چپش.
قصد داشت پیاده شود.خانمی کمکش کرد تا پیاده شود. از قضاوت عجولانه‌ام غرق خجالت شدم و چون هم مسیر بودیم همراهش شدم.
_گفتم: باید اتوبوس‌های کنار پارک شهید رجایی را سوار شوید. اتوبوس من هم همانجاست. بیایید با هم برویم.


خانم دیگر که سر پلاستیک را کمکش گرفته بود، تا رد شدن از خیابان کمکش کرد. می خواست بقیه راه را هم بیاید که من گفتم:
_مسیرتان دور می شود خودم می‌برمشان.


_خانم گفت: وسایلش سنگین است می‌خواهم کمکش کنم.


_گفتم من کمکش می‌کنم شما بروید
خانم خداحافظی کرد و رفت.


سر پلاستیک را گرفتم. خدای من پلاستیک فوق العاده سنگین بود. با اینکه دوتایی حملش می‌کردیم دستانم به گز گز افتاده بود. داخل پلاستیک پر از لباس بود.


_پرسیدم: وسایل کاره؟
_ جواب داد: بله
به سختی جلو می‌رفتیم راه پنج دقیقه‌ای هرروزم، یک ربع طول کشید.


در طول مسیر، معذرت خواهی و اظهار شرمندگی می‌کرد.


بلاخره به اتوبوس‌ها رسیدیم. سوار شدم، پلاستیکش را در اتوبوس گذاشتم و از خانمی که هم‌مسیرش بود خواستم راهنماییش کند.
باز هم تشکر و اظهار شرمندگی کرد. خداحافظی کردم و سوار اتوبوس خودم شدم.

1 3