شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

نزدیک غروب بود. باد شدیدی می‌وزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل می‌دادند و سوار می‌شدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کردم. وقتی نشستم دختری را دیدم که می‌خواست سوار اتوبوس شود. وقتی پایش را داخل اتوبوس گذاشت، لیز خورد و زمین افتاد. طوری‌که سرش داخل اتوبوس و بدنش بیرون بود. راننده هم در اتوبوس را بست و حرکت کرد. خیلی ترسیده بودم. از جایم بلند شدم و داد کشیدم نگه دار. اما راننده توجهی نکرد. با کارت اتوبوس به شدت به شیشه اتوبوس زدم. شروع کردم به فریاد زدن. بالاخره اتوبوس نگه داشت.

با ترس از خواب پریدم. دهانم خشک شده بود. تا چند دقیقه صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. هرچه فکر می‌کردم چرا چنین خوابی دیدم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. با خودم گفتم فردا حتما صدقه می‌دهم. تا دو روز فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم. تا روزی که با دوستانم صحبت می‌کردیم و یک دفعه رعنا گفت من یک بار بازی کامپیوتری می‌کردم، بازی خیلی خشنی بود، تا چند وقت خیلی عصبی شده بودم. یادم افتاد صحنه‌های خوابی که دیدم خیلی شبیه بازی جدیدی است که روی گوشیم ریخته بودم.