شاید کمی موثر!

همراه اقوام مادری ام برای گردش به بیرون رفته بودیم.

به محض اینکه رسیدیم مونا، عروس خاله‌ام چادرش را برداشت. 

روی تپه خاکی کنار آب نشستیم.

_مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی.

_لبخند زدم و گفتم: راحتم.

_گفت: تا مجردی هر کار بخواهی می‌توانی بکنی بعد که ازدواج کردی شوهرت نمی‌گذارد چادرت را برداری. باید از اول عادتش بدهی.

_گفتم: من مشکلی با چادرم ندارم.

_بعد ها از اینکه چادرسرت می‌کنی خسته می‌شوی.

_: من چادرم را دوست دارم.

در آن جمع تنها کسی بودم که چادرم همه جا با من بود و ابدا از اینکه چادرم را برنداشته بودم احساس ناراحتی نمی‌کردم.

هرچند گاهی سختی‌هایی داشت ولی به نظرم ارزشش را داشت.

مهشید عروس دیگر خاله‌ام که تازه به جمع ما پیوسته بود با عصبانیت کنار مونا نشست و گفت:محسن اجازه نمی‌داد چادرم را بردارم.

_می گفت: ببین دخترخاله‌ام چقدر با چادر با وقار به نظر می‌آید، دوست دارم همسر من هم همین‌طور باشد.

مونا و مهشید نگاهی به من انداختند. مونا با حرص گفت: چون یک نفر چادر سر می‌کند، دلیلی ندارد که بخواهند ما همین‌طور باشیم و گرنه همه توی فامیل ما با مانتو هستند.

با شنیدن حرف هایشان با خودم فکر کردم:(دختر خاله شوهرش یعنی کی میشه؟ آهان، منو می گفتند)

خنده‌ای که روی لبم آمده بود را خوردم  و هیچ نگفتم.

خدا راشکر کردم که با چادرم توانستم تاثیری هرچند ناچیز در فاميل و اقوام داشته باشم.