قضاوت

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت.
غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت:
آقای راننده می‌خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم؟
باخودم گفتم: خب از یکی از خانم‌ها می‌پرسیدي باید حتما صدایت را روی سرت بیندازي؟


راننده گفت:
-باید دروازه دولت پیاده شوید.


مسیرش بامن یکی بود. وقتی رسیدیم و خواستم پیاده شوم خانم مذکور را دیدم.


خدای من، زنی بود با چادر ملی، پلاستیک سیاه خیلی بزرگی در دست راست، و یک عصای سفید در دست چپش.
قصد داشت پیاده شود.خانمی کمکش کرد تا پیاده شود. از قضاوت عجولانه‌ام غرق خجالت شدم و چون هم مسیر بودیم همراهش شدم.
_گفتم: باید اتوبوس‌های کنار پارک شهید رجایی را سوار شوید. اتوبوس من هم همانجاست. بیایید با هم برویم.


خانم دیگر که سر پلاستیک را کمکش گرفته بود، تا رد شدن از خیابان کمکش کرد. می خواست بقیه راه را هم بیاید که من گفتم:
_مسیرتان دور می شود خودم می‌برمشان.


_خانم گفت: وسایلش سنگین است می‌خواهم کمکش کنم.


_گفتم من کمکش می‌کنم شما بروید
خانم خداحافظی کرد و رفت.


سر پلاستیک را گرفتم. خدای من پلاستیک فوق العاده سنگین بود. با اینکه دوتایی حملش می‌کردیم دستانم به گز گز افتاده بود. داخل پلاستیک پر از لباس بود.


_پرسیدم: وسایل کاره؟
_ جواب داد: بله
به سختی جلو می‌رفتیم راه پنج دقیقه‌ای هرروزم، یک ربع طول کشید.


در طول مسیر، معذرت خواهی و اظهار شرمندگی می‌کرد.


بلاخره به اتوبوس‌ها رسیدیم. سوار شدم، پلاستیکش را در اتوبوس گذاشتم و از خانمی که هم‌مسیرش بود خواستم راهنماییش کند.
باز هم تشکر و اظهار شرمندگی کرد. خداحافظی کردم و سوار اتوبوس خودم شدم.