میگه ها

درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و رفتارکردن که جای خود دارد.
قضیه از جایی شروع شد که من سطح سه قبول شدم و با فاطمه که از قبل آشنایی مختصری داشتم صمیمی شدم. فاطمه تا قبل از ازدواجش تهران زندگی می کرد. به خاطر همین لهجه خاصی نداشت و گاهی به شوخی لهجه ما را تقلید می کرد و اسباب خنده ما را فراهم می کرد.
تا اینکه من متوجه شدم کلمه ای را به کار می برد که جزء لهجه اش حساب می شود:
وقتی مطلبی را کشف می کرد و می خواست برای ما توضیح دهد جمله اش را با یک کلمه شروع می کرد:
میگه ها
یک بار که لهجه ما را تقلید می کرد کشفم را گفتم و او انکار کرد.
من هم سر مباحثه که بیشتر از این کلمه استفاده می کرد، مچش را گرفتم حالا هر وقت این کلمه را تکرار می کرد کل گروه مباحثه بهم می ریخت.
تا روزی که برای کنفرانس فمنیسم رفته بودم بحث خیلی سختی بود.
برای اینکه بچه ها متوجه شوند یکبار از روی درس می خواندم و بار دیگر برداشتم را از متن می گفتم.
در یکی از این توضیح ها بی آنکه بفهمم کلمه معروف فاطمه را تکرارکردم.
ناگهان با شلیک خنده گروه مباحثه ام روبرو شدم.
گاهی فکر میکنی تافته جدا بافته هستی، با بقیه فرق میکنی.
گاهی فکر می کنی چیزهایی که
می گویند مربوط به دیگران است به تو ربطی ندارد.
اما سربزنگاه متوجه می شوی که تو هم، جزء این عالمی و مثل بقیه از این امور مبرا نیستی.