وقت رفتن

صبح که از خانه بیرون می‌آمدم مادرم گفت «قرار است با خاله و عروس‌هایش برویم حرم علامه مجلسی. پرسید تو هم می‌توانی از راه بیایی؟ خاله‌ات نذر کرده آنجا شله‌زرد بپزد.» گفتم «از طرف من معذرت‌خواهی کن. از راه می‌رسم خسته‌ام، حوصله‌اش را هم ندارم.» به حوزه که رسیدم مطهره دوستم گفت «قرار است امروز با کادر برویم بریانی. دو ساعت هم بیشتر طول نمی‌کشد. تو هم می‌آیی؟» نگاهش کردم و گفتم «نه وقتش را دارم، نه حوصله‌اش را.» هنوز ظهر نشده بود که فاطمه دوست دوران کارشناسی‌ام زنگ زد و گفت قرار است همه‌ی بچه‌های کلاس دور هم خانه‌ی مائده جمع بشویم. به یاد آن روزها. دوست داریم تو هم بیایی.» گفتم «فاطمه جان دور مرا خط بکش.»

حتی فکر کردن به حجم کتاب‌های نخوانده و مقاله‌های ننوشته و تحقیقات کلاسی دیوانه‌ام می کرد. سه امتحان میان‌ترم پشت سر هم و تحقیقات کلاسی که موعدشان تا آخر ترمی بود که یک ماه بیشتر ازش نمانده بود. از طرفی مشغله‌ی کار و انتظارات خانواده دیوانه‌ام می کرد. اصلا نمی‌دانستم کدام را اول انجام بدهم. هر روز کتابخانه، هر روز امتحان حوصله‌ی تفریح را هم ازم گرفته بود. حتی کتاب‌های نخوانده‌ای را که روزها دنبالم این طرف و آن طرف می‌کشیدم سرجایش نگذاشته بودم. اصولا آدم بی‌نظمی نیستم. آشفتگی اطرافم نشان آشفتگی ذهنم بود. یک لحظه با خودم فکر کردم اگر یک روز بگویند وقت رفتن است و عمرت به سر آمده، باید جمع کنی و بروی، چقدر کار نکرده دارم که هنوز انجام ندادم. نکند کارهایم مثل این کتاب‌های تلنبار شده‌ی گوشه‌ی میز دائم عقب بیفتند؟