پیرخوانسار

جای سوزن انداختن نیست. تا نفس می‌آید و می‌رود آدم می‌آید و می‌رود و تا چشم کار می‌کند هندوانه و خربزه است که در آب سرچشمه گذاشتند که سرد شود. به جز هندوانه و خربزه بچه‌ها هم در آب سرچشمه در حال بازی و خنک شدن‌اند. با اینکه هوای خوانسار تقریباً ده درجه از هوای اصفهان خنک‌تر است ولی به دلیل ازدحام جمعیت احساس می‌کنم تا توی گلویم آدم نشسته. تمام راه‌های عبور و مرور پارک، تمام سکوها و جایگاه‌ها مملو از جمعیت گردشگرانی است که برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به پارک سرچشمه‌ی خوانسار آمده‌اند.

اذان ظهر را که می‌گویند دلم یک جای امن و آرام می‌خواهد برای نماز خواندن. از جایم تکان می‌خورم و با استیصال اطراف را نگاه می‌کنم. دقیقاً وسط پارک یک گنبد آجری مخروطی شکل به چشمم می‌خورد که دوازده ضلع دارد. شلوغی پارک آن‌قدر تحت تاثیرم قرار داده بود که تا آن موقع متوجه گنبد نشده بودم. با خوشحالی و لبخند پیروزمندانه به همراهان می‌گویم «من یه امام‌زاده پیدا کردم. می‌رم نمازم روَ اون‌جا  بخونم» و با انگشت به گنبد آجری مخروطی که به نظر می‌رسد چند صد سال قدمت دارد اشاره می‌کنم.

لیلا و فاطمه می‌گویند «ما هم میایم.» سه نفری راه می‌افتیم. به نزدیکی بقعه که می‌رسیم، لیلا بلند بلند نوشته‌ی روی دیوار کنگره‌ای را می‌خواند: «بقعه‌ متبرک پیر خوانسار مدفن پاک صدرالدین حسین پایه گذارنده مذهب تشیع از اصفهان تا اراک و از بروجرد تا خوزستان در قرن ششم هجری و شیخ المشایخ شیخ ابا عدنان قریشی زنده قرن هفتم هجری» و ادامه می‌دهد «پس در این صورت این‌جا امامزاده نیست ولی قبر یه آدم مهمه.» کمی پایین تر از آن نوشته آیه‌ی «اِن اَکرَمَگُم عندَالله اتقاکُم» وسط کتیبه‌ای زیبا به رنگ لاجوردی کاشی‌کاری شده. آیه را از نظر می‌گذرانیم و نیم دوری می‌زنیم و از درب اصلی وارد سرسرایی می‌شویم که سه اتاق تو در تو را در خود جای داده. هوا خنک‌تر از محوطه‌ی پارک است و برخلاف آن‌جا، این‌جا آرامش و سکوتی بی‌نظیر دارد که به محض ورود به سرسرا این آرامش یکهو درونم سرازیر می‌شود. با صدای فاطمه که به چشمه‌ای به نام «چشمه پیر» اشاره می‌کند به خودم می‌آیم. چشمه سمت چپ سرسرا قرار دارد و دومتری از کف سرسرا پایین‌تر است و پر از سنگ‌ریزه و چندتایی سکه‌ی نقره‌ای براق است و از زیر اتاق سوم می‌گذرد و امکان دسترسی ندارد. به بچه‌ها می‌گویم «چقدر خوب می‌شد اگه چندتا ماهی قرمز هم توی این چشمه بود.» لیلا و فاطمه با تکان دادن سر حرفم را تایید می‌کنند. فاطمه به ارتفاع چشمه و کف سرسرا اشاره می‌کند و می‌گوید «چطوری می‌شه رفت کنار این حوضچه؟» می‌گویم «به سختی» و هر سه با هم می‌خندیم.

وارد اتاق وسطی که می‌شویم هر کس جایی را نشان می‌دهد و با موبایل شروع به عکس گرفتن می‌کند. لیلا به اتاق سمت راستی که محل عبادت خواهران است می‌رود. فاطمه در راهرویِ یک متریِ اتاقِ سمت چپی به توصیه‌ی من عمل می‌کند و با دیوارهای کاشی‌کاری شده که بک‌گراند خوبی برای عکاسی دارند، سلفی می‌گیرد. اتاق سمت چپی محل عبادت برادران است و آرامگاه محمدحسن فاضل (ادیبی فرزانه) در آن قرار گرفته است. 

مزار پیر خوانسار در اتاق وسطی است. عکسی از سقف اتاقِ وسط که معلوم است تازه مرمت شده، می‌گیرم و می‌گویم «خنکی این‌جا به خاطر اینه که سقف هر سه اتاق طاق چشمه‌ایه.» لیلا بالبخند نفسی تازه می‌کند و می‌گوید «هم خنک، هم خلوت، عجب آرامشی داره این‌جا. کاش اتاق خونه‌های الان رو هم این‌طوری می‌ساختن.» بعد تلاش می‌کند زاویه‌ی دوربین موبایل را طوری تنظیم کند که دیوارهای کاشی‌کاری شده و ضریح سبزرنگ مشبک که روی قبر بابا پیر (پیر خوانسار) قرار دارد در کادر دوربین موبایلش جا بگیرد.

به قدری فضای این سه اتاق تو در تو جذاب، خنک و آرامش‌بخش است که هر سه برای لحظاتی فراموش می‌کنیم برای چه آمدیم این‌جا تا اینکه خانم جوانی که تازه وارد بقعه شده، می‌گوید «ببخشید خانوما قبله از کدوم طرفه؟» هر سه با هم جهت قبله را نشان می‌دهیم و فاطمه می‌گوید «ای بابا! مثل اینکه ما هم برای نماز خوندن اومده بودیم اینجاها.» هر سه به اتاق سمت راستی می‌رویم و زیر سقف طاق چشمه‌ای گچ‌کشی شده نماز شکسته‌ی ظهر و عصر می‌خوانیم و بعد از آن بقعه‌ی پیر خوانسار را با همه‌ی آرامش و خنکی‌اش ترک می‌کنیم و به دنیای گرم و شلوغ آدم‌های پارک برمی‌گردیم. انگار که سفری در زمان کرده باشیم.