210000

درب خانه راکه باز کردم متوجه تغییرات غیر عادی شدم. انگار وقتی می رفتم درب اتاق بسته بود, الان زیر دربازبود.باترس ولرز واحتیاط دراتاق راباز کردم ولامپ اتاق راروشن کردم.درب اتاق من هم باز بود دیگر نزدیک بود قالب تهی کنم ,صدای قلبم رابه وضوح می شنیدم. تصویرصورتم راکه درآیینه قدی اتاق دیدم رنگم مثل گچ سفید شده بود.آرام دراتاقم راباز کردم کمد, کشوها, کمد میز مطالعه ام ,همه و همه چیز به هم ریخته بود .یک لحظه ذهنم سریع شروع به فعالیت کرد. چه چیز باارزشی دراین اتاق داشتم؟ناگهان به یاد طلاهایم افتادم سریع درکمد راباز کردم اثری ازآن ها نبود .ناراحت وناامید خودم راروی تختم انداختم .چقدربرای دزدی که طلاهایم رابرده بود خط ونشان کشیدم.چند ساعتی درحال خودم بودم وفکر می کردم چطوراین خبر رابه خانواده ام بدهم که زنگ در رازدند.سلانه سلانه وبابی حوصلگی مسیرراطی کردم ودرب رابازکردم مادربزرگم پشت در بود وقتی با قیافه درهم ووارفته من روبرو شدپرسید: چی شده مادر کسی طوریش شده؟ ومن با لب های آویزان ماجرارابرایش توضیح دادم .مادر بزرگم دستی به سرم کشید وگفت :مادر حلالش کن نگذار مال حرام به زندگیش ببرد.