موضوع: "بدون موضوع"

به جان امام حسین

«مامان حوصله‌ام سر رفته، بریم خونه بابابزرگ؟»

مادر تو آشپزخانه بود. سر قابلمه را در یک دست داشت و با دست دیگر غذا را هم می‌زد. حوصله‌ام سر رفته بود. بهش آویزان شده بودم. اصرار می‌کردم امروز به خانه پدربزرگ برویم.
_ بابات بیاد میریم.
+ اگه نرفتیم چی؟
_ میریم. حتما میریم.
+ بگو به جون امام حسین!

قصه همیشگی بچگی‌ام بود. به حرف مادرم اعتماد نداشتم ولی قسم به جان تو برایم کافی بود تا خیالم راحت بشود.
وسط بازی‌های کودکی‌ام و جرزنی‌های بچه‌ها، جان تو را قسم می‌دادیم. می‌گفتیم: «بگو به جون امام حسین نوبت من بود». یا می‌گفتیم: «بگو به جون امام حسین من اول رسیدم».
نمی‌دانستم «امام» یعنی چه! به چه کسی امام می‌گویند! امام چه ویژگی‌هایی دارد! اما اسم امام حسین و جون امام حسین آنقدر ورد زبانم بود که خواسته یا ناخواسته تو را دوست داشتم. همین دوست داشتن باعث شد وقتی محرم می‌آمد وسط حیاط آتش روشن کنیم و با بچه‌های روستا دورش جمع شویم‌. برای خودمان نوحه‌های دست و پاشکسته می‌خواندیم و سینه می‌زدیم. نه که بگویم اشک از چشمانمان سرازیر می‌شد که حتی گاهی از صدای یکدیگر ناخواسته می‌خندیدیم. این وسط حتما یکی پیدا می‌شد و می‌گفت: «خاک تو سرت برای چی مسخره می‌کنی؟ تو که نمی‌تونی بخونی، نخون!».
بعد مادرم می‌آمد و با صدای آرامی مداحی می‌کرد و ما سینه می‌زدیم.
حالا بزرگ شدم. خانوم شدم. رو می‌کنم به مادرم و می‌گویم: «مامان امشب بریم هیأت؟» چه قدر دلم می‌خواهد جوابی بدهد و من بگویم: «مامان بگو به جون امام حسین میریم».

hg

#امام_حسین

هنوز درست وحسابی زبان باز نکرده بودم که مزه دلنشین روضه های امام حسین رفت زیر زبانم. سه چهار ساله که شدم، پدر وسط دسته‌ي سینه زنهای حسینی دمِ سینه سنگین میگرفت و من در قسمت زنانه زیر سایه سار دستان مادر، همان طور که پرِ چادر مادرم رالای انگشتانم میگرفتم؛ با نوحه ی پدر همخوانی میکردم و انگشت نمای زنانِ مجلس میشدم که میگفتند :"این فسقلیا نیگا!” کم کم بزرگ و بزرگتر شدم و داشتم سری توی سرها در میاوردم که با آغاز ماه محرم، پای چند کتاب به کتابخانه شخصی و کوچکم بازشد. با “پدر، عشق و پسر” روی صحنه تئاتر رفتم و با جمله های “آفتاب در حجاب"دیالوگهای نمایشنامه ام را سر و سامان بخشیدم.آن روزها هر کجای عالم که بودم،سر کلاس درس، توی اتاق پرورشی مدرسه،سالن تئاتر،جمعِ دوره همیِ “آفتاب در حجاب"خوانی…؛مغرب که میشد سرم را میگرفتی ،پایم را میگرفتی ،مسجد آیت الله خادمی بودم به یاد همان دوران سه چهار سالگی برای گوش سپردن به نوحه خوانی پدر.
الان سالهاست که از آن روزگار میگذرد ولی باز، سیرِ مطالعاتیِ عاشورا پژوهی را در دامنم گذاشته اند؛ با این حال باز هم، شب به شب چادردخترم را با عطر سیب معطر میکنم و برای جواب دادن به همه سوال هایش درباره واقعه کربلا از درِ ده، یازده سالگی وارد میشوم و دوباره همان مسجد و همان روضه و همان نوحه های پدرم زیر سایه مهربان مادرم.
به امید اینکه از این دست خاطرات که درذهن بیشتر آدمهایی که میشناسم -آدم هایی که نمک پرورده سفره امام حسین هستند و خود را مدیون تربیت حسینی پدر و مادر میدانند- وجود دارد؛ در ضمیر ناخودآگاه دختر من نیز ضبط و ثبت شود تا شاید در آینده ریحانه من هم مثل روشنک ها انتهای انشایش بنویسد:” «مامان بگو به جون امام حسین".

لحظه ای درنگ

بحث دهه هفتادی ها داغ بود. دوستم گفت: «ما هم یکی تو خونه داریم». یک برادر متولد هفتاد یک داشت. پرسیدم چرا برایش زن نمی گیرید؟ جواب داد: کسی را برایش سراغ داری؟ به دوستم که روبرویم ایستاده بود اشاره کردم و گفتم: رعنا دختر خیلی خوبی‌ست و من چند سالي مي شود که او را مي شناسم. متدین، خوش اخلاق، مهربان و تحصیل کرده است. از پیشنهادم خوشحال شد. رسما جلسه خواستگاری شروع شد. من بعنوان مادر عروس بودم و دوستم مادر داماد. رعنا هم که با صورت گل انداخته به عنوان عروس روبروی ما نشسته بود و هر چند دقیقه یک بار وسط حرف های ما می گفت: من قصد ازدواج ندارم. به هرحال هرچه به نظرم آمد از دوستم پرسیدم تا اینکه با صداقت گفت: البته برادر من کمی زود جوش می آورد.
رعنا هم که از اول ساز مخالف کوک کرده بود جواب داد: پس به درد من نمی خورد. برگشتم طرف دوستم و گفتم: احتمالا با خصوصیاتی که از برادرت گفتی باید مزاجش گرم باشد. درست است؟ با لبخند جواب داد: البته، برادرم سید است. سیدها هم که می دانی طبعشان گرم است.
می دانستم اين نظريه صد درصد درست نیست ولی طبق چیزی که از استاد طب سنتی شنیده بودم اکثریت سادات طبع گرمی دارند، طبق خصوصیاتی که از برادرش می گفت هم این احتمال خیلی قوی تر می شد.
به هرحال قرار شد من با رعنا صحبت کنم و راضی اش کنم که به این موضوع فکرکند، بخاطر همین با او همراه شديم تا مسیری را به همراه هم پیاده روی كنيم و با هم حرف بزنيم. در اين ميان ياد حرف استادم افتادم که می گفت: مجردهای کلاس دقت کنيد، علاوه بر ملاک هایی که دارید باید از نظر طبع، با همسر آینده خود، تشابه داشته باشید. در اين صورت در زندگی، هم از نظر اخلاقی و رفتاری بیشتر تفاهم پیدا می کنید كه در سلامت زندگي تان هم اثر می گذارد. كم كم متوجه شديم كه طبق تشخيص استاد طب سنتی، طبع مزاجي رعنا سرد بود و مسلما با برادر دوستم که در صحبت هایشان متوجه شده بودم به شدت طبع گرمي دارد ، تفاوت فاحشی داشت. من که تمام طول مسیر را ساکت مانده بودم موقع جدا شدن از دوستم گفتم: طبع رعنا سرد است به درد برادر گرم مزاج شما نمی خورد. البته اگه رعنا راضی شد باید حتما قبل از رسمی شدن، پیش یک مشاور خوب برود و از آن ها خداحافظی کردم. با خودم گفتم خوب شد بعد از معرفي رعنا به دوستم ياد اين نكته اي كه استاد درباره آن تاكييد داشت، افتادم و واقعيت را به هر دو طرف گفتم.

نشان کرده‌ی ملا مصطفی

از بچگی عاشق لباس محلی بودم. دامن پر چینِ زٙر زٙری لری با نوارهایی که روی لبه‌اش دوخته می‌شد. روسری تور پولکی می‌پوشیدم و رویش چارقد می‌بستم. زیر نور خورشید پولک‌ها روی سرم برق می‌زدند. انگار ستاره‌های روز را روی سرم چسبانده بودم. یک دختر فسقلی پنج ساله در لباس محلی لری. برای خودم قر و فر می‌دادم. دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. وقتی دامنم باز و پهن می‌شد و سرم گیج می‌رفت، می‌نشستم روی زمین. یک دایره‌ای از دامن دورم حلقه زده بود. شده بودم همان دختری که شاه نداشت و به کس کسانش هم نمی‌دهند. 

اولین نوه بودم و خواستنی. مادر بزرگم هر وقت می‌خواست خانه پدرش برود، مرا هم می‌برد. یعنی خانه پدربزرگ پدرم. خانه ما این ور جاده روستا بود و خانه پدربزرگ آن ور. دستم را سفت گرفته بود. انگار که دزدی را بخواهد به پای محاکمه بکشد. اول با دست راست دستم را می‌گرفت، بعد با دست چپ، بعد از جاده رد می‌شدیم. می‌گفت «اگر قرار است ماشین ما را بزند، می‌خواهم مرا بزند نه تو را».

یک عادتی که الان هست و آن موقع هم بود، این است که تا یک دختر بچه می‌بینند، می‌پرسند: «می‌خواهی در آینده با کی عروسی کنی؟».
خانه پدربزرگ از من هم می‌پرسیدند. می‌گفتم: «با ملا مصطفی» آنها می‌خندیدند و می‌گفتند: «ای بلا نگرفته، هیچ کس نبود تا ملا مصطفی». من هم می‌خندیدم.
ملا مصطفی پیرمرد مومن روستا بود و همسایه پدربزرگ. اگر کسی چشم می‌خورد یا زنی باردار بود یا بچه‌ای به دنیا می‌آمد، می‌رفتند پیش ملا مصطفی و برایش دعا می‌کردند. یک دعای پیچیده شده در یک پارچه سبز رنگی، روی شانه راستم بود. با سنجاق زده بودندش. حتمی نشان کنان ملا مصطفی بود تا بزرگ بشوم.
تا بعدها اسم ملا مصطفی روی من ماند. توی دعواها، برادرم بهم می‌گفت: «ملا مصطفی، ملا مصطفی…» حسابی جر مرا در می‌آورد. من هم با اسم یکی از پیرمردها که نمی‌دانم برای چه رویش گذاشتیم، خطابش می‌کردم. بعد وارد یک مشاجره تن به تن می‌شدیم. حالا عنوان پیرمردِ برادرم را مخفف کرده‌ام به «یاز یاز».
هر دو پیر مرد از دنیا رفتند. ملا مصطفی سال گذشته از دنیا رفت. نشان به آن نشان که سال گذشته مادرم بهم گفت: «روشنک پاشو واسه ملا مصطفی نمازِ شبِ قبر بخون».
بیچاره ملا مصطفی! تا زنده بود روحش از عروس نشان کرده‌اش خبردار نشد.

 

انقلاب ها را از درون خودمان شروع كنيم!

بابادوباره دور برداشته بود و سر به سرمادرم می گذاشت چشمش به خانواده همسرش افتاده بود ومی گفت: دخترتان مرا اذیت می کند به من نمی رسد و غر می زند. پدر بزرگ و مادر بزرگ ساده و زود باوری داشتم. پدر بزرگم گفت :«حلالت نمی کنم اگر اذیتش کنی »مادرم در حالی که حرص می خورد از اتاق بیرون رفت من هم به دنبالش رفتم. مادرم با حرص گفت: می بینی چقدر مردها هوای هم دیگر را دارند اما ما زن ها چه؟ تا پای نابودی هم پیش می رویم ,بلاهایی که ما زن ها سر یک دیگر می آوریم داعش بر سر شیعه نمی آورد. لبخندی به صورت پر حرصش زدم و گفتم: :مامان یه شوخی ساده بود به دل نگیر.
حرف مادرم را قبول داشتم نمی دانم چرا ما با اینکه همه از یک جنس هستیم اما هوای همدیگر را نداریم حتی در کارهایی که حق با ماست. جالب این جاست كه در طول تاریخ خواهر شوهر بازی ومادر شوهربازی داشتیم اما برادر شوهر و پدر شوهر همیشه آدم خوبه هاي داستان بودند. زنها خودشان توسط خانم های فامیل خود یا همسر اذیت می شوند و بعد که در جایگاه آنها قرار می گیرند دقیقا همان رفتار را پیش می گیرند و چرا هیچ کس برای شکستن این چرخه قدمی پیش نمی گذارد. بیاد حرف استادم افتادم که می گفت: عامل اصلی ظلم به زن ها, خودشان هستند مگر فمینیسم نبود که به اسم آزادی زن و استقلال مالی، آسایش و راحتی را از او گرفت و کارِ خانه و بیرون را به او تحمیل کرد و او را کارگر کارخانه هاکرد و جیب سرمایه دارها را پر کرد چون زن یک نیروی کار ارزان و کم توقع بود؟ این هم یک مدل دیگر ظلم زنان به خودشان بود اینکه رسم و رسوم غلطی که باعث اذیت خانم ها می شود را خودشان باب کرده اند و روز به روز هم بیشتر می شود. رسم جهیزیه دیدن، هدیه گذاشتن برای خانواده داماد, سیسمونی و رسوم غلط دیگری که نیاز به یک انقلاب فرهنگی دارد.

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9