ساعت 5:20 گوشیام زنگ خورد و از خواب بیدار شدم. پنج دقیقه در خواب و بیداری با خودم فکر میکردم بلند بشوم یا نه؟ ربع ساعت دیگر بیشتر نمانده بود. پتو را کنار زدم. بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و چند دقیقهی دیگر هم جلوی در یخچال نشستم. فکر میکردم چه بخورم. یکی یکی در قابلمهها را برمیداشتم. باید انتخاب میکردم. حوصلهی گرم کردن مرغ و برنج را نداشتم. دلم ماست محلی کشید ولی شیری را که ماست کرده بودند انگار خوب جا نیفتاده بود. همان مرغ را در آوردم و با یک لیوان دوغ خوردم. سرد بود ولی لذت بخش. حس پیروزی داشتم. از خوابم زده بودم و اولین روز رجب را روزه میگرفتم. هر چند پیروزی کوچکی بود ولی برای من که خیلی جاها دستم را جلوی هوای نفس و تن پروری به نشانهی تسلیم بالا میبرم، همین یک اپسیلون مخالفت با نفس شیرین بود.