کیکِ داغ

هوای دم غروب نسبتاً سرد بود. نور چراغ‌ها و لوستر مغازه‌ها افتاده بود کف پیاده‌رو. باران نم نم می‌بارید. کلاس تازه تعطیل شده بود. داشتیم با هم حرف می‌زدیم و می‌رفتیم. جلوتر بوی شیرینیِ تازه و داغ قاطی بوی باران شد. مرضیه از شیرینی‌فروشی کمی کیک خرید و داد دست من. گفت بگیرش زیر چادرت. کمی جلوتر نمی‌دانم چیزی دیده بود یا اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده بود که یک دفعه گفت «ما اصلا حواس‌مون نیست. حواس‌مون نیست کی داره، کی نداره.» زهره در جوابش گفت «همه‌ش می‌ندازیم گردن دولت، غر می‌زنیم که چرا دولت کمک نمی‌کنه. پس خود ما چی؟ ما وظیفه نداریم؟» 

من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، گفتم «حواس‌مون به چی نیست؟» سوالم را شنیده نشنیده گفت «همه جا، تو فامیل، تو خیابون، پایین دست خودمون رو نمی‌بینیم، حواس‌مون به کم درآمدا نیست، تو مهمونیا، تفریحا.»

راست می‌گفت. آنقدر سرگرم دنیای خودمان شدیم که به دنیای بغل دستیمان توجه نداریم. متوجه داشتن و نداشتن‌شان نمی‌شویم، از احوال‌شان خبر نداریم، احتمال نمی‌دهیم درد و رنجی داشته باشند و به زبان نیاورند. چادرم را بیشتر کشیدم روی کیک‌ها. توی هوای سرد دم غروب، وسط نم نم باران، شاید یکی هوس کیک داغ می‌کرد.

 
 
مداحی های محرم