«مامان این پشتیا چیه خریدی؟ ببر پسشون بده به درد نمیخورن. پنبهزنی هم خوب کلات رو شناخته و چیزای به درد نخورش رو بهت میده.»
«بابات گفت بخرم. حالام اگه میخوای به بابات بگو.»
رگ خواب من خوب دستش آمده. هر چیزی که میخرد و من مخالفت میکنم یا ان قلتی تویش میآورم، خیلی زود میگوید «بابات گفته بخرم.» حتی وقتی که میخواهد خامم کند و ازم بله بگیرد، حرفش را از کانال قول بابا عبور میدهد.
*
درک میکنم که تو هم مثل من چقدر عزیز پدرت هستی و چقدر پدرت تو را دوست دارد. میفهمم چه حسی داری وقتی نسبت به پدرت ظلم و خیانت میکنند. درکت میکنم چقدر از تنهایی پدرت و گریههای شبانهاش ناراحت میشوی.
ما دخترها همه دلگرمی و پشت و پناهمان پدرمان است. من که هر وقت با کسی دعوایم میشود اگر زورم بهش نرسد سریع میدوم و پشت پدرم قایم میشوم. تو چه؟ تو هم همین حس و تجربه را داری؟
راستی چرا امسال مثل هر سالت نیستی؟ ناسلامتی تولد پدرت است. البته میدانم دلشورهات از کجا آب میخورد. به خدا این روزها وقتی فکر میکنم که من باشم و دست گرم پدرم هر شب صورتم را نوازش نکند، صدایش را نشنوم، صورتش را نبینم، کسی نباشد که بابا صدایش کنم، بغض گلویم را میگیرد و نفسم به شماره میافتد.درکت میکنم. به دلت افتاده که فقط دو ماه دیگر میتوانی پدرت را ببوسی، صدایش بزنی، برایش خودت را بیشتر لوس کنی. امسال تولد پدرت با هر سال فرق دارد، آخرین سال تولدش است. 77 ساله میشود و این شماره دیگر بالاتر نمیرود.
حتما وقتی مردم زینب صدایت میزنند بیشتر غصهات میگیرد و در دلت میگویی من که پدری ندارم که زینتش باشم. عیبی ندارد خانم، هنوز که پدرت هست. سیب که از آن بالا میافتد، هزار چرخ میخورد. ما که از دو ماه دیگر خبر نداریم. باید قدر این لحظهها را بدانیم.
*
«در باز شد گل آمد، پدر با خنده آمد.»
بابا که از در آمد تو با صدای بلند برایش خواندم.
«بابا روزت مبارک. میگم بابا اگه من نبودم که پدر نمیشدی، حالا چی میخوای به منی که بهانهی پدر بودنت هستم، هدیه بدی؟»
بابا به زباندرازیام خندید. هدیهای بهتر از همین خندهی قشنگش؟