رسول اکرم (ص):
هر وقت عمر جهان پایان یابد و قیامت برسد و در دست یکی از شما نهالی باشد چنان که به قدر کاشتن آن فرصت باشد، باید فرصت را از دست ندهد و آن را بکارد.
رسول اکرم (ص):
هر وقت عمر جهان پایان یابد و قیامت برسد و در دست یکی از شما نهالی باشد چنان که به قدر کاشتن آن فرصت باشد، باید فرصت را از دست ندهد و آن را بکارد.
همراه اقوام مادری ام برای گردش به بیرون رفته بودیم.
به محض اینکه رسیدیم مونا، عروس خالهام چادرش را برداشت.
روی تپه خاکی کنار آب نشستیم.
_مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی.
_لبخند زدم و گفتم: راحتم.
_گفت: تا مجردی هر کار بخواهی میتوانی بکنی بعد که ازدواج کردی شوهرت نمیگذارد چادرت را برداری. باید از اول عادتش بدهی.
_گفتم: من مشکلی با چادرم ندارم.
_بعد ها از اینکه چادرسرت میکنی خسته میشوی.
_: من چادرم را دوست دارم.
در آن جمع تنها کسی بودم که چادرم همه جا با من بود و ابدا از اینکه چادرم را برنداشته بودم احساس ناراحتی نمیکردم.
هرچند گاهی سختیهایی داشت ولی به نظرم ارزشش را داشت.
مهشید عروس دیگر خالهام که تازه به جمع ما پیوسته بود با عصبانیت کنار مونا نشست و گفت:محسن اجازه نمیداد چادرم را بردارم.
_می گفت: ببین دخترخالهام چقدر با چادر با وقار به نظر میآید، دوست دارم همسر من هم همینطور باشد.
مونا و مهشید نگاهی به من انداختند. مونا با حرص گفت: چون یک نفر چادر سر میکند، دلیلی ندارد که بخواهند ما همینطور باشیم و گرنه همه توی فامیل ما با مانتو هستند.
با شنیدن حرف هایشان با خودم فکر کردم:(دختر خاله شوهرش یعنی کی میشه؟ آهان، منو می گفتند)
خندهای که روی لبم آمده بود را خوردم و هیچ نگفتم.
خدا راشکر کردم که با چادرم توانستم تاثیری هرچند ناچیز در فاميل و اقوام داشته باشم.
عطیه کتاب به دست روی زمین نشست.کنارش نشستم و گفتم: « يه روایت جدید نوشتم، ولي تو اسمش موندم. برات تعریف میکنم یه اسمی براش بگو» مثل همیشه مشتاق شنیدن بود: «دوست پدرم دختری داشت که قلبش را عمل کرده بود, هیچ خواستگاری نداشت چون همه فکر می کردند او مریض است بلاخره یک نفر توی مسافرت از او خواستگاری کرد و عقد کردند. از ترس این که این خواستگار هم از دستش برود, قضیه عمل قلبش را بهآن آقا نگفته بود. اما آقاي داماد بعد از عقد قضيه را فهمید. جالب این که پسر هم پشت کمرش يك خمیدگی داشت ولي آنرا از دختر مخفي كرده بود. اينجا بود كه دختر و پسر هر دو بعد از عقد فهمیدند كه هیچ کدام صداقت لازم را در برابر هم نداشتند، شاید اگر از اول راستش را به يكديگر می گفتند حداقل الان از هم دلچرکین نميشدند. بعد گفتم دقت کردی خدا جای حق نشسته؟» عطیه با صبری که همیشه از او سراغ داشتم لبخندی زد و گفت: چند روز پیش سخنرانی آقای رائفی پور را گوش می کردم، می گفت: «ایمان هرکس اندازه دارد شما ممکن است کتاب دوستت را خراب کنی خسارتش را بدهي، اما یک وقت به ماشین چندین میلیاردی کسی خسارت می زنی کسی هم تو را ندیده آنوقت که باید یک خسارت هنگفت بدهی، باید ببینی حاضری بخاطر دینت پای دِینی که به گردنت افتاده بایستی؟ آن وقت معلوم می شود چند مرده حلاجی. تا وقتی جای کسی نباشی نمی تونی درباره او قضاوت کنی»
داشتيم با مادر از روضه برمیگشتیم. از کناره خیابان حرکت میکردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه میرفتم، یکدفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد. اصلا نفهمیدم چه شد. سریع به سمش دویدم. زانو و کف دو دستش روی زمین بود. به سختی بلندش کردم و همین طور که نگران به دست و پاهایش نگاه میکردم علت را پرسیدم. مثل اینکه ماشین کنار خیابان که میخواسته از پارک بیرون بیاید به مادرم تنه زده بود. البته كه سرعت ماشين خیلی کم بود اما باعث شد تعادل مادرم به هم بخورد و به زمین بيفتد. نگاهی به دستانش انداختم. پوست دستها خراشهای ریزی برداشته بود ولی مشکلی برای صورتش پیش نیامده بود. خدا را شکر کردم. آرام آرام حرکت کردیم. مادرم جریان را برای خواهرانم که از ما عقبتر بودند تعریف میکرد ولی من فکرم درگیر بود. در گیر زمین خوردن ها، درگیر زمین خوردن مادرم، درگیر زمین خوردن عباس (ع). درگیر روضه سخنران که آن شب وصف زمین خوردن عباس را میکرد، راستی اگر مادرم دست نداشت چطور روی زمین فرود ميآمد؟ حتی فکرش هم اعصابم را به هم می ریخت، وقتی دستی نباشد که موقع زمین خوردن ستون بدنت شود و نگذارد با صورت روی زمین بیایی، وقتی در دل لشگر دشمن باشی، روی اسب نشسته باشی و بدون دست از روی اسب زمین بخوری. حتی تصورش هم سخت است. يعني فقط باید عباس (ع) باشی که بتوانی.
بحث استاد در مورد دیدن امام عصر (عج) بود. استاد درباره محتوای سوره حدید صحبت می کردند که هرکس می خواهد امام زمان (عج) را ببیند بايد این سوره را با آدابی که مخصوص آن است بخواند. استاد در اين باره خاطره اي را تعريف كردند: «یک روز خانمی با من تماس گرفتند و گفتند مردم برای رفع مشکلاتشان به من مراجعه میکنند و من برایشان دعا می کنم تا راه حلی به ذهنم برسد و مشکلشان برطرف شود, آیا این کار من اشکال دارد؟ جواب دادم «نه» اگر بدون چشمداشت باشد اشکالي ندارد. بعد فکری به ذهنم رسید و گفتم:«حالا من یک حاجتی دارم شما برای من دعا کنید و اگر راه حلی به ذهنتان رسید به من زنگ بزنید, اما درباره حاجتم حرفی نزدم. فردا که ايشان به من زنگ زد گفت:«حاج آقا هر چه من بیشتر برای رفع مشکلتان دعا می کردم سوره حدید جلوی نظرم می آمد. به نظرم راه حل مشکلتان در سوره حدید است». من هم یک روز کامل روی این سوره کار کردم، اتفاقا يكي از خواص این سوره، دیدن امام عصر بود. سپس شرایط و آداب دعا را برای ما توضیح دادند و جلسه تمام شد. همین که استاد میخواستند از سالن بیرون بروند صدا زدم «استاد: بلاخره به حاجتتان رسیدید؟» احساس كردم با اين سوالم استاد را سر دوراهی بدی قرار دادم. میدانستم کسانی که واقعا امام را ببینند آنرا جار نمیزنند و اين اتفاق بین خودشان میماند، از طرفی با تاکید استاد روی خواندن این سوره، برای این حاجت، حدس زده بودم که استاد، امام زمان را دیده اند. پس استاد نه میتوانستند بگویند به حاجتم رسیدم و نه می توانستند به دروغ بگویند ندیدهام. بنابراین لبخندی زدند و از جلسه بیرون رفتند.