“هوالمحجوب”
در فضای خانه همهمهای برپا شده بود. در آشپزخانه خانمها مشغول آماده کردن تنقلات بودند. گروهی روی کاناپه راحتی لَم داده بودند و طبق معمول گوشی همراه به دست به یکدیگر چیزهایی نشان میدادند و یکباره صدای قهقههشان بلند میشد. عدهای هم آن سر پذیرایی میز را میچیدند.
یک نفر با دستِ پر وارد خانه شد. همهمه تبدیل به دست و هورا شد.
در آن شلوغی گوشیِ همراهم را گم کرده بودم. هر چقدر با تلفن خانه تماس میگرفتم متوجه نمیشدم صدایش از کجا در میآید. مثل یک مامور ناظر در خانه رژه میرفتم.
کم کم همه چیز برای برپایی یک جشن خانوادگی مهیا میشد. همه دعوت شدند به سالنِ پذیرایی. خانمی با صدای بلند گفت «وقتِ شروع جشنه. لطفاً تشريف بياريد این قسمت.» من هم ناخواسته کشیده شدم به قسمتِ دعوت شده. در همان حین یادم آمد گوشیام را آخرین بار روی میزِ اتاق خواب گذاشتهام. راهم را کج کردم به طرف اتاق. با دیدن گوشی خوشحال روی صندلی نشستم و مشغول چِک کردنش شدم. در آن هیاهو منتظر تماس کسی بودم.
مشغول بودم که در اتاق بدون اجازه باز شد. سرم را به طرف در چرخاندم. با دیدنش لبخند زدم. سریع آمد داخل و با عجله کیفِ مادرش را برداشت. نگاهم به او بود. رُژِ لبی بیرون کشید. با هیجان مقابل آینه قدی اتاق ایستاد و گفت «وای این همه سر و صدا بخاطر تولدِ منه!»
رُژِ لب را کج و معوج روی لبش خواباند و سریع آن را پرت کرد درون کیف و بدون کشیدن زیپِ کیف، دوید بیرون. مات و مبهوت به آینه قدیِ خالی از او خیره شدم. او فقط شش سالش است!