غرق افکارم بودم که صدای یکی از آنها را شنیدم. رو به بغلدستیاش گفت «دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغلدستی پکرش کرد. «نه من آنلاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟»
بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسیهایشان حرف میزدند. انگار دانشجو بودند. دومی گفت «حیف که من آنلاین نبودم وگرنه حالش رو میگرفتم.» بازار غیبت داغ بود. شیطان کلهش را کرده بود داخل اتوبوس و میخندید. چطور میشد سر حرف را باهاشان باز کنم؟ چطور میتوانستم کلهی شیطان را بکنم بیرون؟
بچه که بودم پیرزنی همسایهمان بود. هر وقت دلش میگرفت مادرم را صدا میکرد و مینشت به درددل. از عالم و آدم غیبت میکرد. مادرم همیشه بین دوراهی میماند. از طرفی دلش نمیخواست حرفهایش را گوش کند و از طرفی هم نمیخواست دل پیرزن را بشکند. یکی از همین روزهای درددل، یک لیوان لب پَر برداشتم و پرت کردم توی حیاط. لیوان شکست و صداش پیچید توی حیاط کوچکمان. سر حرف گم شد. پیرزن عوض اینکه دنبالهی حرفش را بگیرد مادرم را فرستاد تو که ببیند بلایی سر ما نیامده باشد. از آن به بعد این شد ترفند ما. لوازم به دردنخور خانه حالا به دردبخور شده بودند. توی اتوبوس لیوان لب پر نداشتم. اگر هم داشتم به دردم نمیخورد. سر حرف را هم که نمیشد باز کنم. اصلاً نمیدانستم دخترها دارند دربارهی چی حرف میزنند. موضوع حرفشان تلگرامی بود. غیبت مدرن علاج مدرن هم میخواست. لیوان و کاسه و بشقاب علاجش نبود. اتوبوس نگه داشت. دخترها پیاده شدند. کاری از دستم برنیامده بود.