ما هم بلدیم ! . . .

“هوالمحبوب”

صبح صدایِ زنگِ گوشی همراه از خواب بیدارم کرد، با صدای گرفته و خواب آلود جواب دادم: بله؟
خانمی پشت گوشی پرسید: خانم فلانی؟!
- بله ! خودم هستم بفرمایید.
- خانم زنگ زدم اطلاع بدم دیگه تشریف نیارید حوزه!
نیم خیز شدم، با تعجب:
- برای چه؟!
با همان لفظ جدی اش ادامه داد:
- برای چه!؟ از شنبه کلاس ها شروع شده، شما چه طلبه ای هستی که تا حالا در کلاس حاضر نشدی.
ما همچین طلبه ای را نمی خواهیم دیگه حوزه نیاید اخراجید!
با شنیدن آن حرف با چشم های گرد پریدم و در جایم نشستم، صورتم در هم رفته بود یک لحظه به خودم امدم
و گفتم اصلا این خانم کیه که تماس گرفته! با همان اوقات تلخی پرسیدم :
- شما؟؟؟؟؟
این شما را آنقدر طلبکارانه گفتم که خانم پشتِ تلفن مکثی کرد. بعد از چند ثانیه یکهو صدای بلند قاه قاه خندیده ی چند نفر آمد.
بله! هم کلاسی های مکرمه سر به سرم گذاشته بودند.
خودم را در رخت خوابم پهن کردم و با دلخوری گفتم: خواااااب بودم!!!!
نرجس پشتِ تلفن با خنده گفت: ای وای ببخشید، چقدر می خوابی تنبل پاشو بیا دیگه دلمون برات تنگ شده!
لبخند زدم و گفتم: میام، فردا حتما میام الان خسته ام دیشب دیروقت رسیدم خانه و…
خداحافظی کردم و در حینِ گذاشتنِ گوشی روی عسلی گفتم: یکی طلبتان !
با لبخند چشم ها را بستم و سعی کردم خستگی مسافرت یک روزِ را از تنم در کنم.