آیینه از دستش نمی افتاد حتی وقتی حرف می زد هم خودش را در آیینه چک می کرد,کم کم کارش ازآینه هم گذشت و در هر چیزی که تصویرش را منعکس می کرد نگاه می کرد. اعتماد به نفس خیلی پایینی داشت. به تازگی تبلیغات جديد انواع عمل های زیبایی رادیده بود و مصر بود که حداقل یکی از آن ها را انجام بدهد. خیلی سعی کردم او را از این کار منصرف کنم ولی انگار نه انگار. بلاخره وقت دکتر گرفت و از آنجا که من تنها دوستش بودم از من خواست همراهي اش كنم. اول نمی خواستم قبول کنم ولی می ترسیدم اتفاقی برایش بیفتد, بخاطر همین قبول کردم.
خانم دکتری که قرار بود کار تزریق ژل را برایش انجام دهد قرار را در بیمارستان امید گذاشت. مسیر طولانی بود و من مجبور شدم همراه خواهرم که وسیله نقليه شخصي داشت به بیمارستان بروم. خواهرم در سالن منتظر ماند و من و دوستم به اتاق خانم دکتر رفتیم. دکتر چند بار آمپول بی حسی را در لثه های دوستم فرو کرد, حتی ازتصور آن هم حس بدی به من دست می داد نمی دانستم او چطور تحمل می کرد. بعد با سرنگ دیگری ژل را به لب های اوتزریق می کرد همانطور که با لب های آویزان به این صحنه نگاه می کردم احساس مي کردم که دوستم دست هاي مرا محكم گرفته است و با هربار وارد شدن سرنگ به صورتش، دستهایم را می فشرد. دکتر هم با دستمالی، خون هایی را که از محل سرنگ بیرون زده بود پاک می کرد. پرسیدم: «انگار درد داره. مگه بی حس نیست؟» چشمانش را باز وبسته کرد كه یعنی درد دارد. تقریبا آخر کار بودیم که صدای جیغ و گریه بلند شد دستم را از دستانش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون آمدم. بیمارستان امید, بیمارستانی مخصوص بیماران سرطانی بود مثل اینکه یکی از مریض ها جان به جان آفرین تسلیم کرده بود وحالا خانواده اش بیمارستان را روی سرشان گذاشته بودند. حالم بادیدن پسر بچه سرطانی, که هیچ مویی در سر وصورتش دیده نمیشد و با مظلومیت به من خیره شده بود بدتر شد. به اتاق برگشتم و کمک کردم دوستم از تخت پایین بيايد. رنگ لب هایش به وضوح سیاه شده بود و سرگیجه داشت. با سختی به سالن انتظار و پیش خواهرم رفتیم. خواهرم تحت تاثیر فضاي بيمارستان و فوت آن بيمار گریه می کرد سرش را بلند کرد و گفت: شما که تغییر نکردید و با ناراحتی اضافه کرد: “اینجا مردم برای سلامتیشان با مرگ دست وپنجه نرم می کنند آنوقت شما قدر سلامتی, که هدیه خداست را نمی دانی و چون فکر می کنی زیباتر می شوی سلامتی ات را به خطر می اندازی وقتی سلامتی ات از دست رفت شايد آن وقت قدرش را بداني!”