خوشحال بودم. دونههای لالهعباسی و نیلوفری که دو سه روز پیش توی کوزهها کاشته بودم جوونه زده بود. جوونهها رو با آبپاش آب دادم و به آشپزخونه رفتم یه استکان چایی برای خودم ریختم و دوتا دونه خرما تو دستم گرفتم و روی صندلی زردرنگ توی بالکن روبروی کوزهها نشستم. حالا وقتش بود که یه کتاب باز کنم و همراه با مطالعه چایی رو هم بخورم. از بزرگ علوی شروع کردم، از گیله مرد. لای کتاب رو که باز کردم این صفحه اومد:
نگاهش به سبزهی عید که افتاد رفت توی فکر… لحظاتی گذشت… وقتی سرش را بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: «گیله مرد توی سبزهها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!»
کمی سکوت کرد و گفت: «به این دونههای سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند.»
گفتم: «خب!»
گفت: «سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذای فلک در اختیارمون بود؛ میترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ اُفت هم کرده باشم! دونهای که نخواد رشد کنه هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده…»
کتاب رو برای لحظاتی بستم و به جوونههای نیلوفر و لالهعباسی خیره شدم. چقدر احساس رضایت دارم که دونههایی که من کاشتم استعداد رشد کردن و سبز شدن داشتند.