آرشیو برای: "اسفند 1396"

قضاوت

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت. غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت: آقای راننده می‌خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم؟ باخودم گفتم: خب از یکی از خانم‌ها می‌پرسیدي باید حتما صدایت را روی سرت بیندازي؟ راننده… بیشتر »

پیرِ خانه‌مان از دست رفت...

“هوالمحجوب” قبلترها که گوشی همراه دستمان می گرفتیم همیشه معترض بود. می گفت مگه برای دیدنِ هم جمع نشده ایم. وقتی در تولدش یک گوشی هوشمند هدیه گرفت، او هم به جمعِ گوشی بدست ها اضافه شد! حالا همه باهم در جمع می نشینیم و گوشی ها هم مقابلمان .… بیشتر »

میگه ها

درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و… بیشتر »

درختکاری

رسول اکرم (ص): هر وقت عمر جهان پایان یابد و قیامت برسد و در دست یکی از شما نهالی باشد چنان که به قدر کاشتن آن فرصت باشد، باید فرصت را از دست ندهد و آن را بکارد. بیشتر »

گلستان در آتش

سالهای دفاع مقدس رزمنده ها و خیلی از نوجوان ها که با التماس و دست بردن در شناسنامه ها خود را به خط مقدم جبهه ها می رساندند دليلي جز عشق نداشت و حالا در سال های اخیر که مدافعان تا آن طرف مرزها و تا عراق و سوریه می روند نيز فقط به عشق شهادت است. حالا با… بیشتر »

شاید کمی موثر!

همراه اقوام مادری ام برای گردش به بیرون رفته بودیم. به محض اینکه رسیدیم مونا، عروس خاله‌ام چادرش را برداشت.  روی تپه خاکی کنار آب نشستیم. _مونا گفت: چادرت را بردار تا راحت باشی. _لبخند زدم و گفتم: راحتم. _گفت: تا مجردی هر کار بخواهی می‌توانی بکنی بعد که… بیشتر »

نگو دیگه شده!...

“هوالمحجوب” گفت: ای بابا! حق علی را خوردند تمام شد رفت!!! کاری ست که شده. گفتم بیا تصور کنیم؛ علی علیه السلام بعد از وفات نبی صلی الله به حق خود می رسید. آنوقت چه می شد!؟ اول از همه کوچه ای نبود، دری نبود، کوچی نبود! دوم از همه خودش شهید نمی… بیشتر »