مثل شهادت جدش

«بابا امشب می‌ری مسجد جامع؟ نمی‌شه نری؟»

«بله دخترم، نمی‌تونم تو خونه باشم. دلم بی‌قراری می‌کنه. منتظرم هستن، نمیشه نٙرم.»

بابا رفت مسجد جامع. دل من بی‌قرارتر از دل بابا بود. بی خود نیست که همه می‌گویند شبیه او هستم. حتی بی‌قراری‌هایمان هم شبیه هم‌ است. این وقت‌ها می‌گویم کاش بابا روحانی و سید نبود. کاش این همه خطر دور و برش نبود. بعد زبانم را گاز می‌گیرم و هزار بار استغفرالله می‌گویم. می‌گویم غلط کردم خدا. به خودم گفتم امشب شب نزول رحمت و ملائکه است. همان‌ها هم حافظ بابا هستند. هر چه پیش آید خیر است. به خودم دلداری می‌دادم بلکه آرام بشوم. هنوز جای زخم‌های شکنجه‌ی قبلی بابا روی تنش بود. آنها را چطور از یادم ببرم؟

بابا که رفت سجاده‌ام را پهن کردم. اعمال شب قدر را آنقدری که حواس‌پرتی‌ام اجازه می‌داد انجام دادم. دو ساعتی گذشته بود که در را محکم کوبیدند. مفاتیح را گذاشتم روی سجاده و دویدم سمت در.

«سید رو با تیر زدن، نگران نشین، بردنش بیمارستان. سوار شین بریم.»

با همان چادر نماز رفتم. جلوی بیمارستان شلوغ بود. همه داشتند گریه می‌کردند. وقتی رسیدم همه ساکت شدند. فقط پچ پچ و نوچ نوچ‌هایشان را شنیدم. بتول خانم آمد جلو، بغلم کرد.

«الهی قربونت برم دخترم، داغ مادرت کم بود، حالا با داغ پدرت می‌خوای چه‌ کار کنی؟ خدا خودش انتقامش رو از این شمرصفتا می‌گیره.»

پاهام شل شد. خبر را نشنیدم، خبر خورد به سرم. محکم خورد به سرم. سرم داغ شد. از آنجا به بعدش یادم نیست. فقط از وقتی شنیدم گلوله دقیقا وسط سر بابا خورده، یک چیزی توی سرم درد می‌گیرد. تیر می‌کشد. گفتم که همه می‌گویند شبیه او هستم.

روشنک بنت سینا

آدم خوبه‌

نشستیم دور هم سریال امام علی می‌بینیم. ریحانه کمی کلافه است.

«مامان این آدم خوبیه؟»

«نه آدم خوبی نیست.»

«این چطور؟ آدمه خوبیه؟»

«نه این هم آدم خوبی نیست.»

به نفر سومی اشاره می‌کند: «این یکی چطور؟»

«این یکی هم آدم خوبی نیست.»

«اَه پس این چه فیلمیه که این همه آدم بد داره. آدم خوبه رو هم نشون نمی‌ده.»

طفلکی ریحانه این چند شب که بعد از افطار همراه ما سریال امام علی می‌بیند این سوال‌ها را تکرار می‌کند ولی نمی‌داند تقصیر داوود میرباقری نیست که در سریالش این همه کاراکتر بد وجود دارد و کاراکترهای خوبش انگشت‌شمارند. مقصر زمانه است. زمانه‌ایی که به خاطر قحط‌الرجال آدم خوبه‌ی فیلمنامه سر در چاه غربت زار زار گریه می‌کند. زمانه‌ای که لشکری متعصب در پی شتری سرخ موی علیه آدم خوبه می‌جنگند. زمانه‌ای که در مسجد کوفه به روی آدم خوبه شمشیر می‌کشند و جامعه‌ی خواب‌آلود  و غفلت‌زده با چهره‌ای متعجب می‌پرسد «مگر علی نماز می‌خواند؟»

برای جواب دادن به سوال‌هاش از در نه سالگی وارد می‌شوم. از همین تعداد زیاد آدم بدها و انگشت شمار بودن آدم خوب‌های سریال استفاده می‌کنم. حالا چند شبی است که خودش می‌زند شبکه‌ای که سریال امام علی را پخش می‌کند و پا به پای ما فیلم می‌بیند. اعتراضی هم ندارد. فقط بعد هر نوبت سریال دیدن سوالی به سوال‌هاش اضافه می‌شود.

 

به چند نفر وبلاگ‌نویس نیاز داریم

از بین دوستان کوثربلاگی کسی هست که تمایل داشته باشد در این وبلاگ گروهی با ما همکاری کند؟

اگر بله لطفاً برایم پیام بگذارید. با اسم و آدرس وبلاگ‌تان. دست‌تنهاییم و برای اینکه وبلاگ سرپا بماند به کمک چند نفر نویسنده‌ی کیبورد به دست نیاز داریم. از این‌ها که بلداند از هر چیزی سوژه‌ی نوشتن بکشند بیرون و سرشان درد می‌کند برای چیدن کلمات پشت سر هم. قرارمان هم از اول این بوده که سبک نوشته‌های اینجا روایت باشد. یعنی تقریباً از همین جنسی که تا حالا نوشته‌ایم و در آرشیومان هست.

کسی هست کمک‌مان کند؟ کسی که دست کم هفته‌ای یک مطلب برایمان بنویسد. اگر بله بسم‌الله.

قدمت کهن فضای مجازی

دوست دارم همیشه یک ردپایی از خودم به جا بگذارم. اگر به وبلاگی سر بزنم حتما یک نظر هم ارسال می‌کنم؛ پستی را که می‌خوانم لایک می‌کنم و برایش کامنت می‌گذارم. آدمی نیستم که اگر از کنار مطلبی، عکسی، چیزی رد شدم زیر چشمی یک نگاهی بیندازم و بعد راه خودم را بگیرم و بروم. انگار دوست دارم هر جا که می‌روم وجود خودم را در آنجا و آن لحظه ثبت کنم.

خودم هم همیشه دوست دارم بدانم چه کسی وبلاگم را می‌خواند؟ از کجا می‌آید؟ چه شخصیتی دارد؟ کافی است شمارشگر کانالم یک شماره کم یا زیاد شود. چک می‌کنم ببینم چه کسی آمده و چه کسی رفته.

شاید این رفتارها و این فضای مجازی پدیده‌ای نوظهور به نظر برسد اما به نظرم اینطور نیست. آن آدم قد بلند ِ مو فرفری هم که لباس‌هایش برگ درخت بود، هر جا می‌رفت از خودش ردپا به جا می‌گذاشت؛ روی در و دیوار غارها کامنت می‌گذاشت و ما را از احوال خودش آگاه می‌کرد. ما هم دوست داریم بدانیم چه کسانی در این غارها و آثار باستانی زندگی می‌کرده‌اند، چه ویژگی‌هایی داشته‌اند، زندگی و افکار و دغدغه‌هایشان چه بوده.

بعدها با زغال و اسپری روی در و دیوار و درخت، اسم‌مان را نوشتیم و از خودمان ردی به جا گذاشتیم. (به قول امروزی‌ها کامنت گذاشتیم و اشیاء را لایک کردیم) تا بعدی‌ها بدانند ما اینجا بوده‌ایم.

الان هم آدم‌ها همان‌اند که بودند؛ حب به جاودانگی و ردپا از خود به جا گذاشتن هم همان است. فقط شکل و ابزارش متفاوت شده. اگر قبلا چند سال طول می‌کشید تا ردپا و دست‌خط افراد به دست دیگران برسد، آن هم به طور مجازی، یعنی بدون اینکه هیچ وقت همدیگر را ببینند، امروز دست‌خط‌ها سریع‌تر به همدیگر می‌رسد. آن به آن. افرادی که ممکن است هیچ وقت در فضای حقیقی همدیگر را نبینند.

به نظرم فضای مجازی پدیده‌ای نو ظهور نیست، قدمتی به اندازه‌ی انسان‌های غارنشین دارد.

از مسجد سید تا طالقانی

هر وقت می‌خواستیم برویم خانه‌ی مادربزرگ از خیابان جامی می‌رفتیم. یک روز پدرم گفت امروز می‌خواهم از خیابانی جدید بروم. به خیابانی که پدرم می‌گفت رسیدیم: «خیابان آیت‌الله زاهد». خیابان جدید کمی پیچ و خم داشت ولی مسیر ما را خیلی راحت کرده بود. همیشه از همان مسیر می‌رفتیم و همین شد که اسم خیابان توی ذهن من ماند. همیشه فکر می‌کردم آیت‌الله زاهد چه کسی بوده که اسمش را روی خیابان گذاشته‌اند.این سوال توی ذهن من ماند تا روزی که آقای برقی‌کار، استاد تفسیرمان گفتند چند جلسه به جای من خانم زاهد سرکلاس‌تان می‌آیند. جلسه امروز و فردا شد تا بالاخره دیروز برگزار شد.

خانم زاهد خانمی مودب و خوش صورت بودند که بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک بچه‌های کلاس دست دادند و برای آشنایی بیشتر حضور و غیاب کردند. قبل از شروع بحث کلاس از رشته‌ی تحصیلیشان سوال کردم. حرف به خانواده‌شان رسید که گفتند من دختر آیت‌الله زاهدم. خیابانی نزدیک مسجدسید هست که نام پدر مرا روی آن گذاشتند. پدرم انسان شریفی بود. وقتی فوت کرد شاگردانم به من گفتند چرا در مورد پدرتان برای ما صحبت نکردید. پدر خیلی دوست داشت که من وارد حوزه شوم. من هم بعد از سیکل آمدم حوزه. خیلی تشویقم می‌کرد که درسم را بخوانم. همیشه می‌گفت دوست دارم بانوامین شوی. خیلی وقت‌ها هم خودش درسم می‌داد. مسجدی که برای نماز و سخنرانی می‌رفت نزدیک همان خیابانی است که نامش را رویش گذاشتند. همیشه هم از کوچه پس کوچه‌ها می‌رفت. مسیر طولانی بود. برادرانم می‌گفتند چرا اجازه نمی‌دهید شما را با ماشین ببریم؟ سنی از شما گذشته، اذیت می‌شوید. پدر می‌گفت پیاده که بروم مردم مرا می‌بینند و سوال شرعیشان را می‌پرسند. می‌گفت مردم هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانند. تا روزی که پدرم به رحمت خدا رفتند. روزی شهردار آمد پیش ما و گفت می‌خواهم این کوچه پس کوچه‌ها را خیابان کنم و اسم پدرتان را روی آن بگذارم. گفت پدرتان خیلی به گردن من حق دارند. بچه که بودم روزی حوصله‌ام سررفته بود و دم در خانه ایستاده بودم. پدرتان مرا دید، به من سلام کرد و گفت اگر حوصله‌ات سر رفته شب که پدرت آمد خانه بگو تو را بیاورد مسجد. آن شب رفتم مسجد و حمد و سوره‌ی پر غلطی خواندم و از پدرتان جایزه‌ گرفتم. این شد که پایبند مسجد شدم. حالا هم می‌خواهم اسم این خیابان را بگذارم آیت‌الله زاهد.

1 ... 3 4 5 6 7 8 ...9 ...10 12 14