مدیر کیست؟

سوار اتوبوس شدیم و هرکدام به خانه رفتیم. از راه که رسیدم تلویزیون را روشن کردم درباره کودتای مخملی صحبت می کرد در مورد هتک حرمت و ضرب و شتم عزاداران حسینی به بهانه انتخابات, و به ادعای تقلب در آن. در آخر هم راهپیمایی آنروز را نشان داد و گفت که خیلی خوب برگزار شده. شاید برای مردمی که الان, مثل من آن صحنه ها را از تلویزیون می دیدند باور اینکه این جمعیت چگونه مدیریت می شوند سخت بود, ولی برای منی که وسط آن جمعیت بودم مسلم بود که گرداننده آن راهپیمایی کسی جز خود امام حسین (ع)نبود.

قضاوت

روی صندلی اتوبوس نشسته بودم صندلی من پشت به خیابان بود و به راننده دید نداشت.
غرق افکارم بودم که صدایی بلند گفت:
آقای راننده می‌خوام برم باغ غدیر کجا باید پیاده بشم؟
باخودم گفتم: خب از یکی از خانم‌ها می‌پرسیدي باید حتما صدایت را روی سرت بیندازي؟


راننده گفت:
-باید دروازه دولت پیاده شوید.


مسیرش بامن یکی بود. وقتی رسیدیم و خواستم پیاده شوم خانم مذکور را دیدم.


خدای من، زنی بود با چادر ملی، پلاستیک سیاه خیلی بزرگی در دست راست، و یک عصای سفید در دست چپش.
قصد داشت پیاده شود.خانمی کمکش کرد تا پیاده شود. از قضاوت عجولانه‌ام غرق خجالت شدم و چون هم مسیر بودیم همراهش شدم.
_گفتم: باید اتوبوس‌های کنار پارک شهید رجایی را سوار شوید. اتوبوس من هم همانجاست. بیایید با هم برویم.


خانم دیگر که سر پلاستیک را کمکش گرفته بود، تا رد شدن از خیابان کمکش کرد. می خواست بقیه راه را هم بیاید که من گفتم:
_مسیرتان دور می شود خودم می‌برمشان.


_خانم گفت: وسایلش سنگین است می‌خواهم کمکش کنم.


_گفتم من کمکش می‌کنم شما بروید
خانم خداحافظی کرد و رفت.


سر پلاستیک را گرفتم. خدای من پلاستیک فوق العاده سنگین بود. با اینکه دوتایی حملش می‌کردیم دستانم به گز گز افتاده بود. داخل پلاستیک پر از لباس بود.


_پرسیدم: وسایل کاره؟
_ جواب داد: بله
به سختی جلو می‌رفتیم راه پنج دقیقه‌ای هرروزم، یک ربع طول کشید.


در طول مسیر، معذرت خواهی و اظهار شرمندگی می‌کرد.


بلاخره به اتوبوس‌ها رسیدیم. سوار شدم، پلاستیکش را در اتوبوس گذاشتم و از خانمی که هم‌مسیرش بود خواستم راهنماییش کند.
باز هم تشکر و اظهار شرمندگی کرد. خداحافظی کردم و سوار اتوبوس خودم شدم.

پیرِ خانه‌مان از دست رفت...

“هوالمحجوب”

قبلترها که گوشی همراه دستمان می گرفتیم همیشه معترض بود. می گفت مگه برای دیدنِ هم جمع نشده ایم.
وقتی در تولدش یک گوشی هوشمند هدیه گرفت، او هم به جمعِ گوشی بدست ها اضافه شد!
حالا همه باهم در جمع می نشینیم و گوشی ها هم مقابلمان . جسممان کنار هم هست ولی روحمان…
فاجعه آنجا بود که یکبار نصف شب از خواب بیدار شدم تا از مقابلِ اتاقش رد شدم درِ اتاق باز بوددیدم روی تختش
دراز کشیده. نور گوشیِ همراهش هم تابیده به صورت و هنوز بیدار است.
کسی که شبها زود می خوابید تا صبح زود بیدار شود، ساعت دو شب هنوز خواب نرفته بود.
بدبختی آنجاست که حسابی در گروه هم فعال شده،پست های مختلف می گذارد.
شاید اولش شیرین باشد. اینکه مادربزرگت که هفتاد و خورده ای سن دارد به روز است و این حرف ها…
اما حالا که او در دنیای مجازی غرق شده، نگرانش هستم. در جمع هم گوشی اش دستش است. دیگر کسی نیست
تا در مهمانی تذکر بدهد! آن یک نفر را هم آلوده به دنیایی کردیم که در آمدن از آن اراده‌ای فولادین می خواهد.
خلاصه اینکه خیرِ تکنولوژی دارد برایمان یک شر می شود. ما که خودمان آلوده شده بودیم کاش این زوجِ پیر
را آلوده نمی کردیم…

میگه ها

درباره تاثیر دوست زیاد شنیده بودم، درباره کنعان و سگ اصحاب کهف داستان ها خوانده بودم، فیلم های زیادی هم در این باره دیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
هیچ وقت فکرنمی کردم یک نفر بتواند آن قدر رویم اثر بگذارد که حتی مانند او صحبت کنم، فکرکردن و رفتارکردن که جای خود دارد.
قضیه از جایی شروع شد که من سطح سه قبول شدم و با فاطمه که از قبل آشنایی مختصری داشتم صمیمی شدم. فاطمه تا قبل از ازدواجش تهران زندگی می کرد. به خاطر همین لهجه خاصی نداشت و گاهی به شوخی لهجه ما را تقلید می کرد و اسباب خنده ما را فراهم می کرد.
تا اینکه من متوجه شدم کلمه ای را به کار می برد که جزء لهجه اش حساب می شود:
وقتی مطلبی را کشف می کرد و می خواست برای ما توضیح دهد جمله اش را با یک کلمه شروع می کرد:
میگه ها
یک بار که لهجه ما را تقلید می کرد کشفم را گفتم و او انکار کرد.
من هم سر مباحثه که بیشتر از این کلمه استفاده می کرد، مچش را گرفتم حالا هر وقت این کلمه را تکرار می کرد کل گروه مباحثه بهم می ریخت.
تا روزی که برای کنفرانس فمنیسم رفته بودم بحث خیلی سختی بود.
برای اینکه بچه ها متوجه شوند یکبار از روی درس می خواندم و بار دیگر برداشتم را از متن می گفتم.
در یکی از این توضیح ها بی آنکه بفهمم کلمه معروف فاطمه را تکرارکردم.
ناگهان با شلیک خنده گروه مباحثه ام روبرو شدم.
گاهی فکر میکنی تافته جدا بافته هستی، با بقیه فرق میکنی.
گاهی فکر می کنی چیزهایی که
می گویند مربوط به دیگران است به تو ربطی ندارد.
اما سربزنگاه متوجه می شوی که تو هم، جزء این عالمی و مثل بقیه از این امور مبرا نیستی.

درختکاری

رسول اکرم (ص):


هر وقت عمر جهان پایان یابد و قیامت برسد و در دست یکی از شما نهالی باشد چنان که به قدر کاشتن آن فرصت باشد، باید فرصت را از دست ندهد و آن را بکارد.

 

1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 14