“هوالمحبوب”
بین دو راهی گیر کرده بودیم ، دوراهیِ حرف دل و حرفِ اطرافیان .
باید تصمیم را هرچه زودتر می گرفتیم . تا تاریخ عروسیِ تعیین شده زمانی نمانده بود .
باید بلاخره بین دومسیر یکی را انتخاب می کردیم ! ازدواجی ساده و یا ازدواجی پر زرق و برق
درست مثل زوج هایی که در اقوام بودند .
همیشه شروع های ساده را دوست داشتم، شروع هايي که هیچ رنگی ندارند به جز ” امید و توکل ” تمام تلاشم بر این بود رنگهای خاکستری اطراف را از خودم دور کنم. رنگ هايي که از ” نگاهِ دیگران و افکارشان” گرفته شده است.
حالا که در شروعِ راهِ زندگی جدید قرار گرفته ام. چرا باید این سادگی را ادامه ندهم؟!
چرا باید هزینه های گزافی که فقط خرج اضافه اند را اول زندگی همراهم کنم. دقیقا برای چه؟!
برای همان نگاه ها و افکاری که هيچوقت در هیچ زمان رنگِ رضایت را ندیده اند؟! اصلا بر فرض محال که رضایت داشته باشند رضایت از چه؟ از زندگی ای که متعلق به من است، اگر رضایتی به میان باشد باید حق من باشد نه ديگران.
پس در این صورت رضایت دیگران ازهزینه هايي که پرداخت می شود چه دردی از من دوا می کند جز آنکه چند چشم را مبهوت زندگی ام کنم و یا آه چند جوانی که توانایی تقبل مخارج را ندارند به جان بخرم؟!
اصلا زیبایی سادگی به همین است ، به همین آسایش و ارامشی که به همراه دارد .
بلاخره تصمیم قطع را گرفتیم . پا روی تمامِ خواسته هایی که نامعقول بود گذاشتیم . از صمیم قلب
به خداوند توکل کردیم و راهی را انتخاب کردیم که رضای او باشد . همانطور که رضایت او
رضایت ما هم هست.
در کمال ناباوری دیگران در یک جشن کوچک ولیمه ای دادیم و اعلام کردیم که قصد داریم برویم خانه ی اميدمان. فردای همان ولیمه هم شروع زندگی امان را متبرک کردیم به زیارت امام هشتم. حال آنکه نه در مرداب تجملات غرق شدیم و نه با خرج نکردن آن همه هزینه خوشبختی را از ما گرفتند. به عبارتی هم خدا نصیبمان شد و هم خرما .
ان شاء الله همه ی جوانان خوشبخت بشن :)