موقعیت خوبی داشت. هم متدین بود و هم شاغل. فقط ایرادش این بود که میخواست مدافع حرم باشد. دو دل بودم. همهش تصور میکردم اگر بپذیرم و اول زندگی شهید شود چکار کنم؟ میتوانم تنهایی زندگی کنم یا نه؟ اگر صرفا جهت مدافع حرم بودن رد میکردم، عذاب وجدان داشتم و اگر میپذیرفتم توان تنهایی زندگی کردن را نداشتم.
از دوستانم پرسیدم که اگر خواستگارشان قصد داشته باشد مدافع حرم بشود میپذیرند یا نه؟ یکی گفت: «چه کاریه؟ کسی که میخواد سوریه بره اصلا برای چی اومده خواستگاری؟ خب بره وقتی برگشت بیاد خواستگاری» دیگری گفت: «به نظر من زندگی چند ماه با یک آدم خوب ارزش داره نسبت به یه عمر زندگی با کسی که آدم خوبی نباشه» یکی دیگر گفت: «من باشم میپذیرم، هر چی باشه برای دینش داره میجنگه. همون خدایی که دستور جهاد در راه خدا رو داده، خودش هم ضامن زندگی خانوادههاشون هست. مگه خود ما کم شهید جوون دادیم و زن و بچههاشون تنها موندن!» و آن یکی گفت: «از کجا معلوم زندگی با کسی که مدافع حرم نیست طولانی باشه؟ ما در طول سال چند نفر داریم که بر اثر تصادف و … دارن میمیرن و اکثر جوان هستند و اوایل زندگیشون؟ مرگ یا شهادت قابل پیش بینی نیست»
سر دوراهی بودم. بقیه چون در حد حرف بود، شاید این طور راحت قبول میکردند. به پدرم گفتم که قصدش برای رفتن به سوریه حتمی است. گفت: «پس به درد تو نمیخورد».
خیلی از واکنش پدرم ناراحت نشدم چون خودم هم قلبا همین نظر را داشتم ولی میخواستم این توپ در زمین من نباشد. حداقلش این بود که به وجدانم میگویم پدرم قبول نکرد و من کارهای نبودم.
همیشه وقتی برنامه ملازمان حرم را میدیدم به خوشبختیشان غبطه میخوردم و از طرفی آرزو میکردم همسر من هم این گونه باشد ولی مدافع حرم نباشد چون دلم نمیآمد چنین آدمی را زود از دست بدهم. و وقتی با آنها همذات پنداری میکردم، میدیدم من آدمش نیستم و تحمل ندارم. ولی به قول دوستم چه ضمانتی هست زندگی با کسی که مدافع حرم نیست بادوام و طولانی یا همراه با خوشبختی باشد؟