بعد از یک سال همه دوباره دور فاطمه خانم جمع شدیم و گروه را راه انداختیم.
_ روشنک گوشیتو بده.
_ بفرمایید.
_ گیجول رمزشو باز کن!
_ چیکار منِ مظلوم دارید؟! بفرمایید.
رفت داخل منو، بعد هم موسیقی. منم کنارش نشسته بودم. لیستی از آهنگها جلوش بود و یکی یکی پلی کرد.
_ وای فاطمه خانوم، به قرآن من اینا رو اصلا گوش ندادم، نمیدونم چطوری اومده تو گوشی من.
فاطمه خانوم مثل همیشهش در سکوت مطلق بود. با انگشتش آهنگ بعدی را پلی میکرد و مزخرفتر از قبلی بود.
_ وای به قرآن من اینا رو یه بار هم گوش ندادم. فقط یه آهنگ بی کلام هست که وقتی با لپ تاپ کار میکنم گوشش میدم. اونم اشکال شرعی نداره. گوشی رو بدین براتون بیارمش.
گوشی را میگیرم. هر چه میگردم پیدایش نمیکنم. فاطمه خانم چهار زانو نشسته و با دست راستش مچ دست چپش را گرفته، با انگشت اشاره دست راستش با دستبند نقرهای دست چپش ور میرود. چیزی نمیگوید. فقط نگاهم میکند. پلک هم نمیزند. از آن نگاههای سردِ سنگینِ خاموش. منم دو زانو کنارش نشستهام. سرم را تا گردن کردهام تو گوشی و از این پوشه به آن پوشه میروم تا آن موسیقی را پیدا کنم. دستم روی هر کدام میرود مبتذلتر از قبلی است. از همانها که دوست داری بلند شوی و قر و فر بدهی، بدون اینکه فکر کنی الان کجا هستی و کی نشسته است. خودم تو شوک بودم که اینها چطوری آمده تو گوشی من. خیس عرق بودم و دستم را سریعتر روی صفحه گوشی میکشیدم تا لکهی ننگ این اتهام را از روی خودم بردارم.
_روشنک، روشنک. چندبار باید صدات کنم؟ پاشو، چیزی به اذون نمونده.
مامان لامپ را روشن کرد. آمد و پتو را از رویم برداشت.
_ هوم. مگه ساعت چنده؟