آقا مجتبی همیشه برایم مثل یک الگو یا یک استاد بود، هم از لحاظ اخلاقی و تقوا و هم از لحاظ علمی. خیلی برایم محترم بود و هست. برای همین دوست داشتم همه خوبیها برایش رقم بخورد. یادم است یکبار که دور هم جمع شده بودیم و بحث از ازدواج شد گفت: همه معیار من برای همسر آیندهام دو چیز است: اینکه خیلی متواضع باشد و وظایف زناشوییاش را بلد باشد. همین دو تا. نه از زیبایی حرفی زد و نه از چیزهای دیگر. بهش گفتم اگر آشپزی بلد نباشد باز هم با او ازدواج میکنی؟ گفت: «خودم آشپزی میکنم».
ما دخترها همیشه میگفتیم خوش به حال آن دختری که زن آقا مجتبی بشود. لباسهایش را که خودش میشوید و اتو میزند، آشپزی هم که قرار است خودش بکند. جارو هم لابد مشارکتی است.
آقا مجتبی را خیلی خوب میشناختم. پسر داییام بود. روز اولی که وارد حوزه علمیه شدم، دائم چشمم دنبال بقیه دخترها بود که نشان کنم برای آقا مجتبی. روز افتتاحیه از مریم خانم خیلی خوشم آمد. دوست داشتم به آقا مجتبی پیشنهادش را بدهم ولی هیچ وقت فرصت پیش نمیآمد. مریم خانم سال چهارم حوزه بود و من سال اول.
چهار سال گذشت. من در این چهار سال اسم دخترهای دیگر را روی در و دیوارِ سلولهای خاکستری مغزم مینوشتم که به آقا مجتبی پیشنهاد بدهم و بعد از سبک و سنگین کردن، خط میزدم.
تا اینکه یک هفتهای قبل از عید نوروز دایی و زندایی خانه ما بودند. آقا مجتبی هم برای تعطیلات عید از قم آمده بود. وسط صحبتها آقا مجتبی گفت قصد ندارد با یک دختر قمی ازدواج کند و ترجیح میدهد با یک دختر جنوبی که مثل خودمان خون گرم باشد ازدواج کند.
سریع گفتم «یعنی اگر من یه دختر بهت معرفی کنم قصد ازدواج داری؟» از خدا خواسته گفت: «چرا که نه». ویژگیهای مریم خانم را گفتم و تأکید کردم که همان دختری است که او میخواهد.
شب از مریم شماره خانهشان را گرفتم. زنگ زدیم و قرار خواستگاری گذاشتیم. در ابتدا نگفتم که آقا مجتبی پسر داییم هست و او را میشناسم. چند جلسه خواستگاری برگزار شد و موفقیت آمیز بود. جلسه دوم مریم خانم پرسیده بود من را از کجا میشناسند، زندایی گفته بود دختر عمه آقا مجتبی هستم. با اینکه پسر داییم بود و دوست داشتم این ازدواج سر بگیرد، همه واقعیتها را به مریم خانم گفتم، چه خوب و چه بد. اگر قرار است بپذیرد باید از همه چیز آگاه باشد و اگر قرار است رد کند باز باید آگاهانه باشد. هر چند که آقا مجتبی هیچ ایرادی نداشت که کسی به خاطر آن رد کند و من فقط جزئیات اخلاقی او را میگفتم.
خواستگاری چند ماه طول کشید. آقا مجتبی طلبه قم بود. تیر ماه بعد از امتحاناتش که آمد، شبی مراسم بله برون سادهای گرفتند. قرار نبود به زودی عقد کنند ولی فردایش زنگ زدند که بیایید محضر برای عقد. یک روز نامزدی خیلی برایشان خوشایند بود. روز عقد میگفتیم حتما امشب آقا مجتبی زنگ میزند و میگوید فردا شب بیایید تالار برای عروسی. بعد از عقد همه دوست داشتند ببینند اقا مجتبی چه کسی را انتخاب کرده است. آقا مجتبی از معدود پسرهای فامیل بود که سر به راه بود و اولین طلبه فامیل. یک سال بعد از عقدشان، عروسی گرفتند و یک سال بعد از عروسی صاحب یک پسر کاکل زری شدند.
و اما دیگران وقتی به من میرسیدند میگفتند روشنک چیزی هم برایت هدیه گرفتند یا نه؟ میگفتم بله، پدر عروس برای که از داماد خوش اخلاقش راضی بود، به خاطر این واسطهگری به طور زبانی کلی تقدیر و تشکر کرد. دایی از طرف اقا مجتبی به طور نقدی تشکر کرد. که من تصمیم گرفتم بنگاه واسطه گری مجردها باز کنم. مریم خانم یک کتاب علمی به من هدیه داد.
وقتی هم به آقا مجتبی یا مریم خانم میرسیدند میگفتند: «ببینید روشنک یه نفر بود، شما دو نفر رو به هم رسوند؛ ببینم شما دو نفر برای روشنک که یک نفره چیکار میکنید؟»