210000

درب خانه راکه باز کردم متوجه تغییرات غیر عادی شدم. انگار وقتی می رفتم درب اتاق بسته بود, الان زیر دربازبود.باترس ولرز واحتیاط دراتاق راباز کردم ولامپ اتاق راروشن کردم.درب اتاق من هم باز بود دیگر نزدیک بود قالب تهی کنم ,صدای قلبم رابه وضوح می شنیدم. تصویرصورتم راکه درآیینه قدی اتاق دیدم رنگم مثل گچ سفید شده بود.آرام دراتاقم راباز کردم کمد, کشوها, کمد میز مطالعه ام ,همه و همه چیز به هم ریخته بود .یک لحظه ذهنم سریع شروع به فعالیت کرد. چه چیز باارزشی دراین اتاق داشتم؟ناگهان به یاد طلاهایم افتادم سریع درکمد راباز کردم اثری ازآن ها نبود .ناراحت وناامید خودم راروی تختم انداختم .چقدربرای دزدی که طلاهایم رابرده بود خط ونشان کشیدم.چند ساعتی درحال خودم بودم وفکر می کردم چطوراین خبر رابه خانواده ام بدهم که زنگ در رازدند.سلانه سلانه وبابی حوصلگی مسیرراطی کردم ودرب رابازکردم مادربزرگم پشت در بود وقتی با قیافه درهم ووارفته من روبرو شدپرسید: چی شده مادر کسی طوریش شده؟ ومن با لب های آویزان ماجرارابرایش توضیح دادم .مادر بزرگم دستی به سرم کشید وگفت :مادر حلالش کن نگذار مال حرام به زندگیش ببرد.

ضرورت

کتابی را جلوی من باز کرد و گفت: ببین این حدیثی بود که گفتم. نگاهی به کتاب پیش رویم انداختم نوشته بود: بهترین چیزى که براى زن سعادت بخش و مفید مى باشد، آن است که مردى را نبیند و هیچ مرد نامحرمى نیز او را نبیند.«بحارالأنوار» (ج103، ص238)
ادامه داد: ببین با این حدیث چقدر زن محدود می شود. باید در خانه بنشیند چرا, چون نامحرم او را می بیند. پس با این حساب با فعالیت اجتماعی و شغل و تحصیلات برای یک زن مخالف می کند. لبخند زدم و گفتم: اتفاقا این حدیث ضرورت شغل و تحصیلات را برای خانم ها می رساند. با چشمانی متعجب پرسید: مثلا چطوری؟جواب دادم: یک زن نیازهایی دارد که باید برطرف شود, مثلا نیاز به دکتر, پرستار, سونوگرافی و تخصص های دیگری که خود بهتر می دانی مورد نیاز یک خانم هست و ضروری هم هست. نیاز به لباس و لوازمی پیدا می کند که حتی خودش هم ترجیح می دهد فروشنده اش یک زن باشد. نیاز به معلم و استاد برای فرزندان دختر ,مهد کودک ها و خیلی جاهای دیگر که تو خودت بهتر می دانی. حالا اگر بخواهیم به مقتضای این حدیث عمل کنیم که این زن بخواهد کمتر با نامحرم روبرو شود, باید این افراد در جامعه باشند و این تخصص ها را کسب کنند که این ضرورت تحصیلات را می رساند و بعد هم باید از تخصصشان استفاده کنند, که این ضرورت شغل را می رساند فقط باید محیط دانشگاه و محیط کار را برایشان اصلاح کنیم.

یک حرکت

ساعت شش صبح بود كه به دانشگاه رسیدم. قرار بود آزمون شرکت نفت برگزار شود. نزدیک به پانزده هزار نفر در آن شرکت کنند اول جلسه به شرکت کنندگان و مراقبین کیک و آب معدنی داده شد. بلاخره آزمون شروع شد. کار خسته کننده و یکنواختی بود تا اینکه اعلام کردند هر کس بخواهد می تواند پاسخنامه را تحویل دهد. جمعیت زیادی از شرکت کنندگان از جای خود بلند شدند و پاسخنامه ها را تحویل دادند و رفتند. دوباره مشغول مراقبت شدم تا اینکه یکی از مراقبین را دیدم که شروع به جمع آوری بطری های خالی آب معدنی کرد که از شرکت کنندگانی که برگه های خود را تحویل داده بودند جامانده بود. همانطور که وظیفه مراقبت را انجام می داد, بطری را جمع می کرد, آب آن ها را داخل آب سرد کن می ریخت, بطری را, داخل سطل زباله می انداخت و درب آن را درون پلاستیکی که به همراه خود آورده بود می انداخت. اولین فکری که به ذهنم رسید بازیافت بود امابعید می دانستم. کم کم مراقبت یکی از کلاس ها هم شروع به جمع آوری بطری کرد. پرسیدم بطری ها را برای چه جمع می کنی؟ جواب داد: سارا می خواهد. تعجب کردم و سوالم را از سارا پرسیدم. جواب داد: این ها ویلچر می شود برای معلولین. جوابم را نگرفته بودم, برایم توضیح داد که اگر تعداد زیادی از درب های بطری را تحویل دهیم یک ویلچر می شود برای یک معلول نیازمند. از من خواست که بطری های راهروی روبرو را جمع کنم. تصمیم سختی بود. جلو این همه چشم که حتما در وهله اول همان فکری را می کردند که من می کردم این کار را انجام دهم برایم سخت بود بلاخره دل به دریازدم و بطری های راهرو روبرویی را جمع کردم. کم کم تمام مراقبین شروع به این کار کردند و تعداد زیادی درب بطری جمع شد. به سارا گفتم: می توانیم فقط درب ها را جمع کنیم لازم هم نیست چند رفت و آمد کنیم. جواب داد: این طور ممکن است آب باقیمانده درون بطری, روی زمین بریزد و کار کارگران نظافت چی زیاد می شود تازه می خواهیم ثواب کنیم کباب می شود.
آخر جلسه شرکت کنندگانی که هنوز برگه های خود را تحویل نداده بودند بطری هایشان را همراه پاسخنامه ها تحویل می دادند موضوع را به سارا گفتم, خوشحال شد و گفت ببین یک حرکت چقدر می تواند روی بقیه اثر بگذارد.

ما هم بلدیم ! . . .

“هوالمحبوب”

صبح صدایِ زنگِ گوشی همراه از خواب بیدارم کرد، با صدای گرفته و خواب آلود جواب دادم: بله؟
خانمی پشت گوشی پرسید: خانم فلانی؟!
- بله ! خودم هستم بفرمایید.
- خانم زنگ زدم اطلاع بدم دیگه تشریف نیارید حوزه!
نیم خیز شدم، با تعجب:
- برای چه؟!
با همان لفظ جدی اش ادامه داد:
- برای چه!؟ از شنبه کلاس ها شروع شده، شما چه طلبه ای هستی که تا حالا در کلاس حاضر نشدی.
ما همچین طلبه ای را نمی خواهیم دیگه حوزه نیاید اخراجید!
با شنیدن آن حرف با چشم های گرد پریدم و در جایم نشستم، صورتم در هم رفته بود یک لحظه به خودم امدم
و گفتم اصلا این خانم کیه که تماس گرفته! با همان اوقات تلخی پرسیدم :
- شما؟؟؟؟؟
این شما را آنقدر طلبکارانه گفتم که خانم پشتِ تلفن مکثی کرد. بعد از چند ثانیه یکهو صدای بلند قاه قاه خندیده ی چند نفر آمد.
بله! هم کلاسی های مکرمه سر به سرم گذاشته بودند.
خودم را در رخت خوابم پهن کردم و با دلخوری گفتم: خواااااب بودم!!!!
نرجس پشتِ تلفن با خنده گفت: ای وای ببخشید، چقدر می خوابی تنبل پاشو بیا دیگه دلمون برات تنگ شده!
لبخند زدم و گفتم: میام، فردا حتما میام الان خسته ام دیشب دیروقت رسیدم خانه و…
خداحافظی کردم و در حینِ گذاشتنِ گوشی روی عسلی گفتم: یکی طلبتان !
با لبخند چشم ها را بستم و سعی کردم خستگی مسافرت یک روزِ را از تنم در کنم.

ستون دین

گفت: بفرمایید. جواب دادم: ترجیح می دهم شما شروع کنید. خندید و گفت: معمولا این مواقع دختر خانم ها می پرسند و آقایان جواب می دهند. اما من باز هم شروع نکردم. این شگردی بود که مشاورمدرسه به ما گفته بود, تا قبل از اینکه خواستگار شروع نکرده شما حرفی نزنید. بلاخره شروع به صحبت کرد از کارش شروع کرد و به مسائل دینی رسید گفت: راستش من نماز نمی خوانم از تعجب شاخ در آوردم ولی سعی کردم آنرا نشان ندهم, ادامه داد: خیلی دوست دارم نماز بخوانم ولی خیلی حالش را ندارم, البته شاید شما سبب خیر شدید و من خواندم, اماهیئت می روم؛ کربلا هم هرسال می روم. می خواستم بلند شوم. حرفی برای گفتن نداشتم, اما او انگار خوشش آمده بود, بخاطر همین ادامه داد و من خیلی آرام و بی حوصله جواب سوالاتش را می دادم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که متوجه بی حوصلگی من شد و گفت: شما چقدر کم حرفید. حرفی برای گفتن نداشتم برای اینکه قضیه بیش تر کش پیدا نکندگفتم: من همان موقع که حوزه نمی رفتم هم خیلی نماز برایم مهم بود حالا که دیگر برایم حیاتی است. جواب داد ولی من هیئت می روم گفتم: نماز که واجب است نمی خوانید و هیئت که مستحب است می روید.صداقتان برای من خیلی ارزش دارد امامن نمی توانم با شما زندگی کنم جواب داد: آدم ازدواج می کند تا به آرامش برسد زندگی که با دروغ شروع شود آرامشی ندارد من هیچ وقت از صداقت ضرر نکرده ام و تصمیم دارم همین رویه را ادامه دهم. به نظرم پسر فهمیده ای آمد حیف که ستون دینش کج بود.

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 14