«مامان حوصلهام سر رفته، بریم خونه بابابزرگ؟»
مادر تو آشپزخانه بود. سر قابلمه را در یک دست داشت و با دست دیگر غذا را هم میزد. حوصلهام سر رفته بود. بهش آویزان شده بودم. اصرار میکردم امروز به خانه پدربزرگ برویم.
_ بابات بیاد میریم.
+ اگه نرفتیم چی؟
_ میریم. حتما میریم.
+ بگو به جون امام حسین!
قصه همیشگی بچگیام بود. به حرف مادرم اعتماد نداشتم ولی قسم به جان تو برایم کافی بود تا خیالم راحت بشود.
وسط بازیهای کودکیام و جرزنیهای بچهها، جان تو را قسم میدادیم. میگفتیم: «بگو به جون امام حسین نوبت من بود». یا میگفتیم: «بگو به جون امام حسین من اول رسیدم».
نمیدانستم «امام» یعنی چه! به چه کسی امام میگویند! امام چه ویژگیهایی دارد! اما اسم امام حسین و جون امام حسین آنقدر ورد زبانم بود که خواسته یا ناخواسته تو را دوست داشتم. همین دوست داشتن باعث شد وقتی محرم میآمد وسط حیاط آتش روشن کنیم و با بچههای روستا دورش جمع شویم. برای خودمان نوحههای دست و پاشکسته میخواندیم و سینه میزدیم. نه که بگویم اشک از چشمانمان سرازیر میشد که حتی گاهی از صدای یکدیگر ناخواسته میخندیدیم. این وسط حتما یکی پیدا میشد و میگفت: «خاک تو سرت برای چی مسخره میکنی؟ تو که نمیتونی بخونی، نخون!».
بعد مادرم میآمد و با صدای آرامی مداحی میکرد و ما سینه میزدیم.
حالا بزرگ شدم. خانوم شدم. رو میکنم به مادرم و میگویم: «مامان امشب بریم هیأت؟» چه قدر دلم میخواهد جوابی بدهد و من بگویم: «مامان بگو به جون امام حسین میریم».
hg