ساعت 5:20 گوشیام زنگ خورد و از خواب بیدار شدم. پنج دقیقه در خواب و بیداری با خودم فکر میکردم بلند بشوم یا نه؟ ربع ساعت دیگر بیشتر نمانده بود. پتو را کنار زدم. بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و چند دقیقهی دیگر هم جلوی در یخچال نشستم. فکر میکردم چه بخورم. یکی یکی در قابلمهها را برمیداشتم. باید انتخاب میکردم. حوصلهی گرم کردن مرغ و برنج را نداشتم. دلم ماست محلی کشید ولی شیری را که ماست کرده بودند انگار خوب جا نیفتاده بود. همان مرغ را در آوردم و با یک لیوان دوغ خوردم. سرد بود ولی لذت بخش. حس پیروزی داشتم. از خوابم زده بودم و اولین روز رجب را روزه میگرفتم. هر چند پیروزی کوچکی بود ولی برای من که خیلی جاها دستم را جلوی هوای نفس و تن پروری به نشانهی تسلیم بالا میبرم، همین یک اپسیلون مخالفت با نفس شیرین بود.
موضوع: "بدون موضوع"
وقتی مادر نیست
مادر که خانه نیست هیچ چیز سر جایش نیست. وقتی میرود انگار همه چیز را هم با خودش میبرد. تنها آشپزخانهای میماند که انگار چندین سال است دچار قحطی شده. نه قند را پیدا میکنی، نه چای را. برای شام و ناهار هم چیزی پیدا نمیشود. تا اینکه دختر خانه ادای مادر را دربیاورد و به خیال خودش کدبانوگری کند. که صد البته نمیتواند. مادر که نباشد حتی گرمای خانه هم بار سفر را بسته انگار؛ بخاری را هرچه زیاد میکنی باز هوا سرد است. همین که مادر به خانه برمیگردد برکت را با خودش میآورد، آشپزخانهای که تا چند لحظه پیش خالی بود، با آمدنش پر میشود. کافی است مادر قدم در آن بگذارد و عطر دست پختش تا وسط کوچه برود. گرمای خانه آنقدر زیاد میشود که تصمیم میگیری برای مدتی بخاری را خاموش کنی. مادر که خانه است، همه چیز هست.
#روشنک_بنت_سینا
کیکِ داغ
هوای دم غروب نسبتاً سرد بود. نور چراغها و لوستر مغازهها افتاده بود کف پیادهرو. باران نم نم میبارید. کلاس تازه تعطیل شده بود. داشتیم با هم حرف میزدیم و میرفتیم. جلوتر بوی شیرینیِ تازه و داغ قاطی بوی باران شد. مرضیه از شیرینیفروشی کمی کیک خرید و داد دست من. گفت بگیرش زیر چادرت. کمی جلوتر نمیدانم چیزی دیده بود یا اینکه چیزی به ذهنش خطور کرده بود که یک دفعه گفت «ما اصلا حواسمون نیست. حواسمون نیست کی داره، کی نداره.» زهره در جوابش گفت «همهش میندازیم گردن دولت، غر میزنیم که چرا دولت کمک نمیکنه. پس خود ما چی؟ ما وظیفه نداریم؟»
من که متوجه اصل ماجرا نشده بودم، گفتم «حواسمون به چی نیست؟» سوالم را شنیده نشنیده گفت «همه جا، تو فامیل، تو خیابون، پایین دست خودمون رو نمیبینیم، حواسمون به کم درآمدا نیست، تو مهمونیا، تفریحا.»
راست میگفت. آنقدر سرگرم دنیای خودمان شدیم که به دنیای بغل دستیمان توجه نداریم. متوجه داشتن و نداشتنشان نمیشویم، از احوالشان خبر نداریم، احتمال نمیدهیم درد و رنجی داشته باشند و به زبان نیاورند. چادرم را بیشتر کشیدم روی کیکها. توی هوای سرد دم غروب، وسط نم نم باران، شاید یکی هوس کیک داغ میکرد.
حرف اول
وبلاگ گروهی مثل لحاف چهل تکه است. هر تکهاش رنگی و طرحی دارد متفاوت از دیگری. حتی شاید جنس تکهها هم با هم فرق کند. یکی مخمل باشد، یکی چیت. یکی حریرِ نازکِ منجوقدار باشد، دیگری کبریتی ضخیم. خیالی نیست. رنگشناسی اگر بلد باشی، جنسها را اگر بشناسی، اگر بدانی زرد کنار چی قشنگ مینشیند، اگر بدانی چی بلد است سرمای آبی را مهار کند، میشود هزارتا تکهی جورواجور را چید کنار هم و لحاف چهل تکه ساخت. چهل تکه. چهل رنگ. چهل طرح. چهل نقش. چهل جنس. چهل بو. چهل حرف. چهل قصه. چهلتایی که هر کدام جدا جدا قشنگی خودشان را دارند و کنار هم که مینشینند یک جور دیگر به دل مینشینند.
به همین قیاس هوس کردیم چند نفری دور هم جمع شویم و تکههای حرفهایمان، قصههایمان، گفتنیهایمان، ماجراهای شنیدنیمان را بچینیم کنار هم. شاید جنس حرفها یکی نباشد، حتی جنس گویندهی حرفها هم؛ شاید گفتنیها جورواجور باشند، شاید رنگ و طرح حرفها در نظر اول به هم نیاید، اما نهایت تلاشمان را میکنیم که تکهها را خوب کنار هم جفت و جور کنیم؛ آبی را کناب نارنجی بنشانیم، زرد را کنار بنفش، سفید را کنار خاکستری، مخمل را کنار کرپِ سنگین، چیت را کنار چلوار. تلاشمان را میکنیم که تکهها هم جدا جدا به دل بنشینند و هم کنار هم.
بسمالله.