عادت داشتم روی تابلوهایی که در خیابان نصب کرده اند را بخوانم. امروز که از هشت بهشت به طرف مدرسه می رفتم تابلویی را دیدم که مضمونش این بود : شنونده غیبت مانند غیبت کننده است .گفتم خدایا قول می دهم تمام سعی ام را بکنم تا غیبت نکنم ,اما این یک مورد را نمی توانم بپذیرم, آخر نمی شود که وقتی کسی صحبت می کند وسط حرفش بپرم یا بلند شوم بروم ,ناراحت می شود .با این توجیه راهم راکشیدم و رفتم .مدت زیادی از آن زمان گذشت .عید فطر شد و دو روز تعطیلی که موقعیت خوبی برای بیرون رفتن بود. ما هم مثل همیشه با فامیل مادری ام به روستای مادری ام رفتیم .دور هم نشسته بودیم که خاله کوچک ترم شروع به تعریف از عروس کوچکترش, که او نیز همراه ما آمده بود کرد. آن دو روز هم تمام شد.فردای آن روزکه از سرکار به خانه آمدم خواهرم گفت: تلفنی به خاله بزن کارت دارد .نهارم را که خوردم زنگ زدم .خاله بعد از احوال پرسی ,پرسید :تو به الهام, عروسم گفته ای که من پشت سرش بدگویی اش را می کردم.انگار عجیب ترین حرف زندگیم را شنیده بودم. با چشمانی گرد شده گفتم:من اصلا فرصت نکردم با الهام حرف بزنم, تازه شما که می دانید من از این اخلاق ها ندارم. خاله گفت می دانم اما او چنین ادعایی کرده وهمه از دست من ناراحتند که چرا بدگویی اش را کردم . فقط زنگ زدم مطمئن شوم و خداحافظی کرد .تا دو روز بعد فکرم مشغول وناراحت این موضوع بود, تا اینکه دو روز بعد الهام به تلفنم زنگ زد و بعد از معذرت خواهی از من گفت:من اسمی از شما نیاوردم فقط گفتم که شنیدم که چنین حرف هایی را به ریحانه می زدید.من هم جواب دادم: خاله از شما بدگویی نمی کرد فقط داشت شمارابا کس دیگری مقایسه می کرد که در نهایت هم از شما تعریف کرد .
مثل اینکه دلش خیلی از خاله پر بود به هرحال عروس ومادر شوهر بودند وهمین که اسمش را از زبان خاله ام شنیده بود فکرمی کرد بدگویی اش را می کنند ,چون هرچه می گفتم بدیتان را نمی گفت باور نمی کرد .در نهایت هم مجددا معذرت خواهی کرد و تلفن را قطع کرد. فردای آنروز هم خاله زنگ زد ومعذرت خواهی کرد و گفت الهام حرفش را برگردانده است.
آخر هم نفهمیدم خاله راست گفت یا عروسش و اگر دعوادارند چرا پای مرا وسط کشیدند ولی یاد حدیث افتادم که آنروز روی تابلو خوانده بودم وبه خودم گفتم :«وقتی خدا چیزی را از ما مي خواهد حتما مصلحتش را هم ميداند, پس یادت باشه که فضولی موقوف»
موضوع: "بدون موضوع"
فضولی موقوف
سید محمد باقر شفتی
بعد از تحصیلات که از نجف به اصفهان آمد؛ تهی دستِ تهی دست بود. بعد از چند روز که گرسنگی را تحمل کرده و توانسته بود مقداری غذا تهیه کند ؛قضای روزگار برایش چنین رقم زد؛ که در پیچ بازاری با ماده سگی گرسنه روبرو شود واز روی شفقت غذا را به ماده سگ بدهد و آن را از مرگ و گرسنگی برهاند. از آن روز بود که درهای رحمت الهی بر او باز شد و از ثروتمندان زمان خود گردید تا آنجا که به گفته آیت الله بهجت از هندوستان با فیل برایش وجوهات میفرستادند ودر زندگی نامه او آمده است ؛ در زمان قاجار که جنگ با کشور بیگانه در میگیرد و خزانه مملکتی خالی میشود به پیشنهاد شاهنشاه از او سرمایه ایی قرض میکنند .او در زمان حیات خود دستور ساخت مسجد سید را که از مساجد بزرگ اصفهان است و زمان ساختش به دوران قاجاریه میرسد در شهر میدهد و بنابر وصیتش او را پس از مرگ در گوشه مسجد سید به خاک میسپارندو اکنون من کفشهایم را در جا کفشی ِکنار مقبره او میگذارم و به حالت تعظیم و احترام از درب اصلی مقبره که از طرف بازار بید آباد واقع در خیابان مسجد سید اصفهان است وارد بقعه میشوم و به تربت پاک و ملکوتی اش دورود میفرستم."السلام علیک یا سید محمد باقر شفتی و رحمت الله و برکاته".
بعد از درب اصلی اولین چیزی که به چشم میخورد حوض سنگی پایه داری است که وسط اتاق اولی قرار دارد.به نظر میرسد قبلا این اتاق، حیاطی کوچک بوده که در حال حاضر آن را مسقف کرده اند.در حال برانداز کردن دیوارهای کاشی کاری شده هستم که همسرم به اتاقک انبار مانند گوشه حیاط اشاره میکند و برای چندمین بار خاطره زمان مجردی را بازگو میکند:"من با ناصر مقدس (نام یکی از دوستانش)در زمان مجردی توی این اتاقک ، صحافی میکردیم".منم در جواب میگویم:"بله میدانم قبلا هم گفته بودین". روبروی حوض سنگی ،بعد از درب ورودی مقبره ، وسط اتاق دومی مزار حجه السلام محمد باقر شفتی با ضریحی فلزی و برنزی رنگ قرار گرفته است.و بالای سردر اتاق روی کتیبه زیبای کاشی کاری شده نوشته شده :"سلام علیکم طبتم فدخلوها خالدین” پیش خودم فکر میکنم در اولین فرصت باید تفسیر این آیه که مربوط به سوره زمر است را از روی المیزان بخوانم.
در اتاق دوم علاوه بر مزار سید محمد شفتی ،مزار چند تن از فرزندان ایشان نیز وجود داردو از خوش شانسی من هیچ کس دیگری بجز من و همسرم در اتاق دوم نیست به همین خاطر چرخی هم در قسمت مردانه میزنم و در دیوار های آینه کاری شده قسمت مردانه خودم را هزار بار میبینم.همسرم زیارت میکند و من از خلوتی استفاده کرده وچند عکس از دیوار های گچ بری و آیینه کاری شده میگیرم و همین طور که دوربین را روی سقف گنبدی شکل و مقرنس مقبره که به چلچراغی سبز رنگ آراسته شده ، زوم کرده ام زیر لب فاتحه ایی میخوانم. بعد به همسرم میگویم :"اگر کسی وارد بقعه بشه گمون میکنه این اولین باریه که به اینجا امدم” .
غافل از این که تمام ذوق و شوق من برای عکاسی و سرک کشیدن به سوراخ پس سوراخ های مقبره حاج آفا شفتی یادآور خاطرات دوران کودکی است .درست زمانی که چهار، پنج سال بیشتر نداشتم و شبهای ماه مبارک رمضان برای خواندن دعای ابوحمزه به همراه پدر و مادرم به مسجد سید میامدم و پدرم از بساطیهای جلوی درب مسجد برایم تافی آیدین با طعم توت فرنکی میگرفت و من چقدر خوشحال میشدم.بعدها که بزرگتر شدم به تنهایی به مسجد سید و مقبره حاج آقا شفتی می آمدم و همیشه به نظرم اینجا مکان خیلی مناسبی برای درس خواندن بود ولی صد افسوس که هیچگاه برای مرور درسهایم به مسجد سید و مقبره حاج آقا شفتی نیامدم و همیشه به زیارتی کوتاه بسنده کردم.به همسرم میگویم:"امسال برای مباحثه درسام با بچه ها اینجا قرار میزارم” همسرم میگوید:"خوبس آ بَدَم نیست"! و لبخند میزند.منم در جواب میگویم:خود گویی و خود خندی عجب مرد هنر مندی"بعد هردو با هم میخندیم و تلاش میکنیم نوشته دور سقف گنبدی را بخوانیم ولی هر چه تقلا میکنیم که بجز کلماتی اندک، از کل نوشته سردر آوریم ، موفق نمیشویم.دور تا دور دیوار های اتاق ابیاتی در وصف حاج آقا شفتی گچ کاری شده که به نظرم شاخص ترینش این بیت است:"حریم حجه السلام باقر ثانی که هست حرمت او همچو کعبه دراسلام".عکسی از این بیت شعر می اندازم واشاره میکنم به بالای سر مزار فرزندان حاج آقا شفتی و به همسرم میگویم:"چقدر دلم میخواد زیر این شیشه رنگیا بخوابم تا تمام وجودم از باز تاب آفتاب تابستون زیر این نورای سبز و سرخ وآبی پربشه". همسرم لبخند میزند اما اینبار چیزی نمیگوید!.
راستش هر بار که به مقبره حاج آقا شفتی و مسجد سید میایم کشفی تازه هم میکنم . اینبار ساعت دیواری که دورن دیوار بقعه قرار گرفته شده و صفحه اصلی آن کنده شده و فقط چرخ دنده هایش باقی مانده و روی آن با درب شیشه ای درون قابی چوبی گرفته شده و آن درب با سیم مفتولی بسته شده است ؛ کشف تازه من است.
بعد از زیارت و چرخش در بقعه دلمان میخواهد سری هم به حیاط مسجد سید بزنیم و از هوای صاف و پر نور بعد از ظهر تابستان برای عکاسی استفاده کنیم و خود را در کاشی های فیروزه ایی در و دیوار حیاط با صفا و بزرگ مسجد سید غرق کنیم ولی به دلیل همراه نبون ریحانه با خودمان از این تصمیم منصرف میشویم و اینبار بدون حضور در حیاط مسجد سید و لذت بردن از این بنای با شکوه از درب اصلی مقبره حاج آقا شفتی که به سوی بازار بید آباد است خارج میشویم و از شیرینی فروشی سمن که روبروی درب اصلی بقعه است شیرینی کشمشی میخریم و راهی خانه میشویم.
سلفی عزت
صفحه تلگرام را که باز مي كنم، چند پروفایل شبیه به هم نظرم را جلب مي كند. پروفایل مسعود، پروفایل لیلا، پروفایل فاطمه، حتی پروفایل کانالی که مشتری داستانهای شبانه اش هستم. همه شبیه هم بودند. تصویرجوانی با چهره ای آرام و مطمئن در حالي كه در چنگال انساني حيوان صفت اسير شده است.
جوان در میان غبار و کار زار به معنای واقع کلمه ایستاده بود.
اول فکر کردم اين تصوير يك نقاشیست ولی به طور اتفاقی یادادشتی را در مورد آن عکس در کانالی بود؛ خواندم بعد سرچی در گوگل کردم و به وبلاگهای جورواجور و شبکه ها و سایت های مختلف سرک کشیدم. هر کدام به طریقی شهادت شهید محسن حججی را روایتگری کرده بودند وبرای خانواده اش از خدا طلب صبر داشتند. آن شب ساعتها تصویر لحظه اسارت شهید حججی مقابل چشمانم بود و خوابم نمیبرد. امروز لیلا میگفت شبی که عکس را دیده با ایندیرال خوابش برده است.
مجید میگفت یکی از خویشاوندان نزدیک شهید را دیده که حال و روز خوبی نداشته وگفته است هر جور شده مدافع حرم میشود و انتقام محسن را از این وحشی های از خدا بی خبر می گیرد.
قصد من از نوشتن این پست به تصویر کشیدن غیرت و مردانگی یک جوان رشید ایرانی نیست.
به تصویر کشیدن پرچم افتخاری که نه تنها به وسیله شهید محسن حججی بلکه به واسطه همه شهدای عزیز کشورمان در همه میدانها چه در زمان دفاع مقدس چه شهدای کشته شده به دست منافقین و چه شهدای منا بالا نگه داشته شده نیست. اصلا حرف زدن و توصیف کردن در مورد چنین موضوعاتي در حد و اندازه دهان من نیست .
پردازش کردن و توصیف کردن و بیدار کردن اذهان خفته به واسطه اینگونه شهادت ها آدمی با نفس مطمئنه میخواهد. تنها آدمی که خودش تزکیه روح داشته باشد میتواند حق مطلب را بیان کند. و این گونه آدمها منتخب هستند برای انجام ماموریت هایی که به هر کسی محول نمیشود. یعنی همانگونه که شهادت هنر مردان خداست.توصیف کردن و به تصویر کشیدن و دست به قلم شدن در مورد از خود گذشتگی ها و جان دادن ها در راه دین هم ماموریتی خدایست که به نام هرکسی سند نمیخورد. اما من هم درباره شهيد حججي و عكسي كه از او ديده ام، نوشتم چون نتوانستم سكوت كنم. توانايي رد شدن از نگاه شهيد حججي را نداشتم. نوشته ام كه فقط به اندازه توان و وظيفه ام، سكوت نكرده باشم.
حیف که مدافع حرم بود
موقعیت خوبی داشت. هم متدین بود و هم شاغل. فقط ایرادش این بود که میخواست مدافع حرم باشد. دو دل بودم. همهش تصور میکردم اگر بپذیرم و اول زندگی شهید شود چکار کنم؟ میتوانم تنهایی زندگی کنم یا نه؟ اگر صرفا جهت مدافع حرم بودن رد میکردم، عذاب وجدان داشتم و اگر میپذیرفتم توان تنهایی زندگی کردن را نداشتم.
از دوستانم پرسیدم که اگر خواستگارشان قصد داشته باشد مدافع حرم بشود میپذیرند یا نه؟ یکی گفت: «چه کاریه؟ کسی که میخواد سوریه بره اصلا برای چی اومده خواستگاری؟ خب بره وقتی برگشت بیاد خواستگاری» دیگری گفت: «به نظر من زندگی چند ماه با یک آدم خوب ارزش داره نسبت به یه عمر زندگی با کسی که آدم خوبی نباشه» یکی دیگر گفت: «من باشم میپذیرم، هر چی باشه برای دینش داره میجنگه. همون خدایی که دستور جهاد در راه خدا رو داده، خودش هم ضامن زندگی خانوادههاشون هست. مگه خود ما کم شهید جوون دادیم و زن و بچههاشون تنها موندن!» و آن یکی گفت: «از کجا معلوم زندگی با کسی که مدافع حرم نیست طولانی باشه؟ ما در طول سال چند نفر داریم که بر اثر تصادف و … دارن میمیرن و اکثر جوان هستند و اوایل زندگیشون؟ مرگ یا شهادت قابل پیش بینی نیست»
سر دوراهی بودم. بقیه چون در حد حرف بود، شاید این طور راحت قبول میکردند. به پدرم گفتم که قصدش برای رفتن به سوریه حتمی است. گفت: «پس به درد تو نمیخورد».
خیلی از واکنش پدرم ناراحت نشدم چون خودم هم قلبا همین نظر را داشتم ولی میخواستم این توپ در زمین من نباشد. حداقلش این بود که به وجدانم میگویم پدرم قبول نکرد و من کارهای نبودم.
همیشه وقتی برنامه ملازمان حرم را میدیدم به خوشبختیشان غبطه میخوردم و از طرفی آرزو میکردم همسر من هم این گونه باشد ولی مدافع حرم نباشد چون دلم نمیآمد چنین آدمی را زود از دست بدهم. و وقتی با آنها همذات پنداری میکردم، میدیدم من آدمش نیستم و تحمل ندارم. ولی به قول دوستم چه ضمانتی هست زندگی با کسی که مدافع حرم نیست بادوام و طولانی یا همراه با خوشبختی باشد؟
عطش من
از فیلم «جنون رقابت» خوشم آمد. یعنی کلا از فیلمهای این شکلی خوشم میآید. مسابقهی عدهای که عاشق سرعت و هیجان هستند. زندگیشان بدون این دوتا انگار سرد و بی روح است. عدهای که برای رسیدن به نقطهی پایانی تلاش میکنند، میجنگند، گاهی زمین میخورند، بلند میشوند و تا رسیدن به هدف پیش میروند.
آنچه که عطش مرا رفع میکند همین «جنون رقابت» است. منتها نه از نوع ماشین سواریش. از نوع ماشین سواری، فقط دوست دارم در یک جاده سرسبز و با سرعت کم پیش بروم و از طبیعت لذت ببرم و لابهلای این سرسبزیها ترس از سرعت بالا را قایم کنم. اما در وجود خودم این «جنون رقابت» را میبینم، در رسیدن به اهدافم. از یک زندگی آرام، بیهدف، بیدغدغه، بدون تلاش، بدون سختی و بدون زمین خوردن خسته میشوم. شاید همین جنون باعث شده تا الان مقاومت کنم. هر چند گاهی اشک ریختم، زمین خوردم اما وقتی بارقهی نور و هدفم را دیدم، خندیدم و بلند شدم.
طلبگیام خیلی هیجانانگیز بود و هست و خواهد بود. دور از تکرار، خستگی، کسالت و پر از نشاط. گاهی مثل یک دشت سرسبز، آرام و همراه با نسیمی ملایم که میوزد و صورتت را نوازش میکند. گاهی مانند عبور از پلهای معلق و چوبین که بین دو کوه با درهای عمیق و وحشتناک قرار دارد.