موضوع: "بدون موضوع"

گیجول بی گناه

بعد از یک سال همه دوباره دور فاطمه خانم جمع شدیم و گروه را راه انداختیم.

_ روشنک گوشیتو بده.
_ بفرمایید.
_ گیجول رمزشو باز کن!
_ چیکار منِ مظلوم دارید؟! بفرمایید.

رفت داخل منو، بعد هم موسیقی. منم کنارش نشسته بودم. لیستی از آهنگ‌ها جلوش بود و یکی یکی پلی کرد.

_ وای فاطمه خانوم، به قرآن من اینا رو اصلا گوش ندادم، نمی‌دونم چطوری اومده تو گوشی من.

فاطمه خانوم مثل همیشه‌ش در سکوت مطلق بود. با انگشتش آهنگ بعدی را پلی می‌کرد و مزخرف‌تر از قبلی بود.

_ وای به قرآن من اینا رو یه بار هم گوش ندادم. فقط یه آهنگ بی کلام هست که وقتی با لپ تاپ کار می‌کنم گوشش می‌دم. اونم اشکال شرعی نداره. گوشی رو بدین براتون بیارمش.

گوشی را می‌گیرم. هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. فاطمه خانم چهار زانو نشسته و با دست راستش مچ دست چپش را گرفته، با انگشت اشاره دست راستش با دستبند نقره‌ای دست چپش ور می‌رود. چیزی نمی‌گوید. فقط نگاهم می‌کند. پلک هم نمی‌زند. از آن نگاه‌های سردِ سنگینِ خاموش. منم دو زانو کنارش نشسته‌ام. سرم را تا گردن کرده‌ام تو گوشی و از این پوشه به آن پوشه می‌روم تا آن موسیقی را پیدا کنم. دستم روی هر کدام می‌رود مبتذل‌تر از قبلی است. از همان‌ها که دوست داری بلند شوی و قر و فر بدهی، بدون اینکه فکر کنی الان کجا هستی و کی نشسته است. خودم تو شوک بودم که اینها چطوری آمده تو گوشی‌ من. خیس عرق بودم و دستم را سریع‌تر روی صفحه گوشی می‌کشیدم تا لکه‌ی ننگ این اتهام را از روی خودم بردارم.

_روشنک، روشنک. چندبار باید صدات کنم؟ پاشو، چیزی به اذون نمونده.

مامان لامپ را روشن کرد. آمد و پتو را از رویم برداشت.

_ هوم. مگه ساعت چنده؟

شروعِ خطرناک

“هوالمحجوب”

در فضای خانه همهمه‌ای برپا شده بود. در آشپزخانه خانم‌ها مشغول آماده کردن تنقلات بودند. گروهی روی کاناپه راحتی لَم داده بودند و طبق معمول گوشی همراه به دست به یکدیگر چیزهایی نشان می‌دادند و یک‌باره صدای قهقهه‌شان بلند می‌شد. عده‌ای هم آن سر پذیرایی میز را می‌چیدند.

یک نفر با دستِ پر وارد خانه شد. همهمه تبدیل به دست و هورا شد.

در آن شلوغی گوشیِ همراهم را گم کرده بودم. هر چقدر با تلفن خانه تماس می‌گرفتم متوجه نمی‌شدم صدایش از کجا در می‌آید. مثل یک مامور ناظر در خانه رژه می‌رفتم.

کم کم همه چیز برای برپایی یک جشن خانوادگی مهیا می‌شد. همه دعوت شدند به سالنِ پذیرایی. خانمی با صدای بلند گفت «وقتِ شروع جشنه. لطفاً تشريف بياريد این قسمت.» من هم ناخواسته کشیده شدم به قسمتِ دعوت شده. در همان حین یادم آمد گوشی‌ام را آخرین بار روی میزِ اتاق خواب گذاشته‌ام. راهم را کج کردم به طرف اتاق. با دیدن گوشی خوشحال روی صندلی نشستم و مشغول چِک کردنش شدم. در آن هیاهو منتظر تماس کسی بودم.

مشغول بودم که در اتاق بدون اجازه باز شد. سرم را به طرف در چرخاندم. با دیدنش لبخند زدم. سریع آمد داخل و با عجله کیفِ مادرش را برداشت. نگاهم به او بود. رُژِ لبی بیرون کشید. با هیجان مقابل آینه قدی اتاق ایستاد و گفت «وای این همه سر و صدا بخاطر تولدِ منه!»

رُژِ لب را کج و معوج روی لبش خواباند و سریع آن را پرت کرد درون کیف و بدون کشیدن زیپِ کیف، دوید بیرون. مات و مبهوت به آینه قدیِ خالی از او خیره شدم. او فقط شش سالش است!

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

نزدیک غروب بود. باد شدیدی می‌وزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل می‌دادند و سوار می‌شدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی برای نشستن پیدا کردم. وقتی نشستم دختری را دیدم که می‌خواست سوار اتوبوس شود. وقتی پایش را داخل اتوبوس گذاشت، لیز خورد و زمین افتاد. طوری‌که سرش داخل اتوبوس و بدنش بیرون بود. راننده هم در اتوبوس را بست و حرکت کرد. خیلی ترسیده بودم. از جایم بلند شدم و داد کشیدم نگه دار. اما راننده توجهی نکرد. با کارت اتوبوس به شدت به شیشه اتوبوس زدم. شروع کردم به فریاد زدن. بالاخره اتوبوس نگه داشت.

با ترس از خواب پریدم. دهانم خشک شده بود. تا چند دقیقه صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. هرچه فکر می‌کردم چرا چنین خوابی دیدم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. با خودم گفتم فردا حتما صدقه می‌دهم. تا دو روز فکرم درگیر خوابی بود که دیده بودم. تا روزی که با دوستانم صحبت می‌کردیم و یک دفعه رعنا گفت من یک بار بازی کامپیوتری می‌کردم، بازی خیلی خشنی بود، تا چند وقت خیلی عصبی شده بودم. یادم افتاد صحنه‌های خوابی که دیدم خیلی شبیه بازی جدیدی است که روی گوشیم ریخته بودم.

گیله مرد

خوشحال بودم. دونه‌های لاله‌عباسی و نیلوفری که دو سه روز پیش توی کوزه‌ها کاشته بودم جوونه زده بود. جوونه‌ها رو با آب‌پاش آب دادم و به آشپزخونه رفتم یه استکان چایی برای خودم ریختم و دوتا دونه خرما تو دستم گرفتم و روی صندلی زردرنگ توی بالکن روبروی کوزه‌ها نشستم. حالا وقتش بود که یه کتاب باز کنم و همراه با مطالعه چایی رو هم بخورم. از بزرگ علوی شروع کردم، از گیله مرد. لای کتاب رو که باز کردم این صفحه اومد:

نگاهش  به سبزه‌ی عید که افتاد رفت توی فکر… لحظاتی گذشت… وقتی سرش را بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می‌کنم، لبخند تلخی زد.
گفتم: «گیله مرد توی سبزه‌ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!»
کمی سکوت کرد و گفت: «به این دونه‌های سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند.»
گفتم: «خب!»
گفت: «سیصد و شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذای فلک در اختیارمون بود؛ می‌ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ اُفت هم کرده باشم! دونه‌ای که نخواد رشد کنه هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می‌گنده…»

کتاب رو برای لحظاتی بستم و به جوونه‌های نیلوفر و لاله‌عباسی خیره شدم. چقدر احساس رضایت دارم که دونه‌هایی که من کاشتم استعداد رشد کردن و سبز شدن داشتند.

 

 

شنیدن با چشم

رفتم سری بهش بزنم تا اگر ظرف نشسته دارد، برایش بشورم. آشپزخانه تمیز بود. روی کابینت ظرف کثیفی نبود. برگشتم کنارش نشستم. داشت تلوزیون می‌دید و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کمی نشستم و مثل او به فیلم بی‌صدا نگاه کردم. هیچ لذتی نداشت. کنترل را برداشتم و صدا را بیشتر کردم. از اینکه صدای تلوزیون را در حضور او بیشتر کردم سختم شد. نتوانستم یک فیلم بی‌صدا ببینم ولی او بیشتر از سی سال است که در دنیای بی‌صدا زندگی می‌کند. با چشم و لب خوانی می‌شنود.

1 2 ...3 ... 5 ...7 ...8 9