آرشیو برای: "تیر 1396"

عطش من

از فیلم «جنون رقابت» خوشم آمد. یعنی کلا از فیلم‌های این شکلی خوشم می‌آید. مسابقه‌ی عده‌ای که عاشق سرعت و هیجان هستند. زندگی‌شان بدون این دوتا انگار سرد و بی روح است. عده‌ای که برای رسیدن به نقطه‌ی پایانی تلاش می‌کنند، می‌جنگند، گاهی زمین می‌خورند، بلند… بیشتر »

وقت رفتن

صبح که از خانه بیرون می‌آمدم مادرم گفت «قرار است با خاله و عروس‌هایش برویم حرم علامه مجلسی. پرسید تو هم می‌توانی از راه بیایی؟ خاله‌ات نذر کرده آنجا شله‌زرد بپزد.» گفتم «از طرف من معذرت‌خواهی کن. از راه می‌رسم خسته‌ام، حوصله‌اش را هم ندارم.» به حوزه که… بیشتر »

پیرخوانسار

جای سوزن انداختن نیست. تا نفس می‌آید و می‌رود آدم می‌آید و می‌رود و تا چشم کار می‌کند هندوانه و خربزه است که در آب سرچشمه گذاشتند که سرد شود. به جز هندوانه و خربزه بچه‌ها هم در آب سرچشمه در حال بازی و خنک شدن‌اند. با اینکه هوای خوانسار تقریباً ده درجه… بیشتر »

دعا با طعم دخترم

کتاب دعا دستم بود و داشتم دعا می‌خواندم. دلم پر بود و هزار جور گله و شکایت داشتم که تا آخر دعا باید به خدا می‌گفتم. خانمی آمد کنارم نشست. دختر چند ماهه‌ش را زمین گذاشت و خودش ایستاد به نماز. دختری تپلی با لباس صورتی. سرش هنوز مو نداشت ولی مادرش یک کش… بیشتر »

لیوان لب پَر

غرق افکارم بودم که صدای یکی از آن‌ها را شنیدم. رو به بغل‌دستی‌اش گفت «دیدی سمانه دیروز تو گروه چیکار کرد؟» جواب بغل‌دستی پکرش کرد. «نه من آن‌لاین نبودم.» رو کرد به نفر سوم «خوب جوابش رو دادم؟» بحث بالا گرفته بود. در مورد یکی از همکلاسی‌هایشان حرف… بیشتر »

مسجدفرشته

نزدیک ایام اعتکاف، پشت چراغ قرمز، گوشه‌ی چهارراه ابن‌سینای اصفهان، بنر تبلیغاتی مراسم اعتکاف مسجد فرشته به چشمم خورد. از اسمی که برای مسجد انتخاب کرده بودند خوشم آمد. چند بار زیر لب گفتم «مسجدفرشته، مسجدفرشته». گذشت. تا اینکه عصر روز عید سعید فطر،… بیشتر »

گیجول بی گناه

بعد از یک سال همه دوباره دور فاطمه خانم جمع شدیم و گروه را راه انداختیم. _ روشنک گوشیتو بده. _ بفرمایید. _ گیجول رمزشو باز کن! _ چیکار منِ مظلوم دارید؟! بفرمایید. رفت داخل منو، بعد هم موسیقی. منم کنارش نشسته بودم. لیستی از آهنگ‌ها جلوش بود و یکی یکی پلی… بیشتر »

شروعِ خطرناک

“هوالمحجوب” در فضای خانه همهمه‌ای برپا شده بود. در آشپزخانه خانم‌ها مشغول آماده کردن تنقلات بودند. گروهی روی کاناپه راحتی لَم داده بودند و طبق معمول گوشی همراه به دست به یکدیگر چیزهایی نشان می‌دادند و یک‌باره صدای قهقهه‌شان بلند می‌شد.… بیشتر »

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

نزدیک غروب بود. باد شدیدی می‌وزید. از در دانشگاه بیرون آمدم و دنبال فاطمه گشتم. رفته بود. ایستگاه اتوبوس را بلد نبودم. از بقیه پرسیدم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس خیلی شلوغ بود. جمعیت همدیگر را هل می‌دادند و سوار می‌شدند. روی صندلی اول نزدیک در اتوبوس جایی… بیشتر »

گیله مرد

خوشحال بودم. دونه‌های لاله‌عباسی و نیلوفری که دو سه روز پیش توی کوزه‌ها کاشته بودم جوونه زده بود. جوونه‌ها رو با آب‌پاش آب دادم و به آشپزخونه رفتم یه استکان چایی برای خودم ریختم و دوتا دونه خرما تو دستم گرفتم و روی صندلی زردرنگ توی بالکن روبروی کوزه‌ها… بیشتر »

شنیدن با چشم

رفتم سری بهش بزنم تا اگر ظرف نشسته دارد، برایش بشورم. آشپزخانه تمیز بود. روی کابینت ظرف کثیفی نبود. برگشتم کنارش نشستم. داشت تلوزیون می‌دید و صدای تلوزیون را هم قطع کرده بود. کمی نشستم و مثل او به فیلم بی‌صدا نگاه کردم. هیچ لذتی نداشت. کنترل را برداشتم… بیشتر »

عبرت‌پذيران

جلسه‌ی امتحان بود. استاد فقط یه ربع فرصت داشت سوالایی که برا بچه‌ها مبهم بود رو توضیح بده. هر کی به استاد نزدیک‌تر بود، انگار احساس امنیت بیشتری می‌کرد. دختر خانمی دقایقی دستش بالا بود تا بلکه در اون جمعیت دیده بشه و استاد به سمتش بیاد. من مراقب جلسه… بیشتر »

دار مکافات

سر کلاس فقه نشسته بودم. قرار بود استاد امتحان متن‌خوانی کتاب را بگیرد. هرکس باید از روی کتاب متن لمعه را با اعرابِ درست می‌خواند. مدتی که گذشت بچه‌ها شروع کردند به غر زدن که این به چه درد ما می‌خورد. استاد هم جواب داد شما باید بتوانید متن را ترجمه کنید،… بیشتر »

عمل در برابر عمل

“هوالمحبوب” خیلی وقت بود که به عنوان مشاور در کنارش بودم. نه اینکه تحصیلاتش را داشته باشم، نه. صرفا دِلی از آن سر دنیا طوری نادیده به من اطمینان داشت و مشورت می‌خواست که حتی خودم هم در راهکار دادن‌هایم سخت‌پسند می‌شدم. اطمینان او به من هم… بیشتر »

افطار با طعم سرگنجشکی

برای افطار مهمان داشتیم. همسرم دست پر آمده بود خانه. درست شده بود مَثَلِ اینکه می‌گویند مرد باید انقدر دست پر به خانه بیاید که با دست‌هایش نتواند در خانه را باز کند. از او استقبال و تشکر کردم. پرسید «افطاری چی داریم؟» جواب دادم «پلوشوید و سرگنجشکی.»… بیشتر »

زنان نادیده

بهش خبر دادند که به روستا حمله کرده‌اند. سلما دستپاچه شد. صدای ناله‌ی زن‌ها در راهروی بیمارستان پیچیده بود. سر کودک را که پانسمان کرد به نور گفت باید برود روستا و مادرش را بیاورد.  سوار ماشینش شد و به طرف روستا رفت. آمبولانس‌ و ماشین‌هایی از کنارش رد… بیشتر »